جدول جو
جدول جو

معنی فرونشست - جستجوی لغت در جدول جو

فرونشست
آپزمان
تصویری از فرونشست
تصویر فرونشست
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو نشستن
تصویر فرو نشستن
آرام شدن، تسکین یافتن درد و مانند آن
کاسته شدن از چیزی و از بین رفتن آن
پایین رفتن، فرو رفتن، داخل شدن در چیزی
خاموش شدن
نشستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیردست، پست، زبون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو شستن
تصویر فرو شستن
شستن، پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گَ دَ)
نشستن:
چون با دگری فرانشیند
خواهد که وجود تو نبیند.
نظامی.
رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ / تِ)
به فارسی نوعی از فطر است که غوشنه باشد. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نونشسته. تازه به شاهی رسیده. به تازگی بر تخت جلوس کرده:
جوان خیره سر بود و هم نونشست
فرستاده را تیز بنمود دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
مخفف فروبسته:
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فروبستش آورد باز.
نظامی.
رجوع به فروبسته شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
ولایت بنگاله را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سوار شدن. (غیاث). سواری کردن. رکوب:
همه داردش (فرزند را) تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و برنشست.
دقیقی.
سپیدزرده برنشست ملوک را شاید. (نوروزنامه). رداف، جای برنشست ردیف بر ستور. رکاب، اشتران که برنشست را شایند. (مجمل اللغه). رکوب، رکوبه، آنچه برنشست را شاید. (دهار) .سیساء، جای برنشست از ستور. صهوه، جای برنشست سواراز اسب. قعود، شتر جوانه که نخست در بار و برنشست آمده باشد. کتوم، ناقه که وقت برنشست بانگ نکند. (از منتهی الارب).
- اسب برنشست، اسب سواری. مقابل باری و بارکش. مرکب:
چنان بد که اسبی زآخور بجست
که بد شاه پرویز را برنشست.
فردوسی.
- بارۀ برنشست، اسب سواری:
به نستور ده بارۀ برنشست
مر او را سوی رزم دشمن فرست.
دقیقی.
- جامۀ برنشست، گستردنی. فرش. بساط:
یکی کاروان شتر با من است
ز پوشیدنی جامۀ برنشست.
فردوسی.
درم بار کردند خروار شست
همان گوهر وجامۀ برنشست.
فردوسی.
- ستور برنشست، ستور سواری: دابه، گام زننده از حیوان و ستور برنشست. ظهر، ستور برنشست. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
شستن و پاکیزه کردن:
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیلۀ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
، زدودن و پاک کردن:
آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تختۀ لاجورد
بسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشوید
حج و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
پاکیزه شده. شسته:
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه.
نظامی.
رجوع به فروشستن شود
لغت نامه دهخدا
(بْرُنْ / بُ رُنْ)
برنشیت. از امراض ریه. رجوع به برنشیت شود، جمع واژۀ برئه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برئه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دُ دَ)
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن:
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.
فرخی.
میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
سعدی.
، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن:
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.
فرخی.
گفتم که ساعتی به بر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرونشان.
عنصری
لغت نامه دهخدا
تصویری از برنشست
تصویر برنشست
سواری کردن، سوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرونت
تصویر فرونت
رخسار، جبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرانشستن
تصویر فرانشستن
نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
زیر دست، زبون پست فرومایه، ناتوان، گویندگی و خوانندگی که چند کس آواز را با هم یکی کنند و کوک سازند و بادایره و امثال آن اصول نگاه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
پایین نشستن، ته نشین شدن، کم شدن حرارت، خاموش شدن، کم شدن حدت چیزی، آرام شدن تسکین یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونشیت
تصویر برونشیت
امراض ریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو نشستن
تصویر فرو نشستن
((~. نِ شَ تَ))
پایین نشستن، ته نشین شدن، از شدت چیزی کم شدن، خاموش شدن، آرام شدن، تسکین یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنشست
تصویر برنشست
((~. نِ شَ))
اسب، زمین، سوارکاری، سواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیر دست، پست، فرومایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو دست
تصویر فرو دست
مستضعف
فرهنگ واژه فارسی سره
زیردست، پست، دون، فرومایه، حقیر، ناتوان
متضاد: بالادست، فرادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد