جدول جو
جدول جو

معنی فرومایگی - جستجوی لغت در جدول جو

فرومایگی
پستی، خواری
تصویری از فرومایگی
تصویر فرومایگی
فرهنگ فارسی عمید
فرومایگی(فُ یَ / یِ)
پستی. رذالت. ناکسی. دنائت. دونی. خساست. (یادداشت بخط مؤلف) :
باد فرومایگی وزید و ازو
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو.
سخن به ز شکر کز او مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است.
ناصرخسرو.
- فرومایگی کردن، پستی نمودن:
فرومایگی کردم و ابلهی
که این پر نگشت و نشد آن تهی.
سعدی.
رجوع به فرومایه شود
لغت نامه دهخدا
فرومایگی
ناکسی، خساست، رذالت
تصویری از فرومایگی
تصویر فرومایگی
فرهنگ لغت هوشیار
فرومایگی((~. یِ))
پستی، رذالت
تصویری از فرومایگی
تصویر فرومایگی
فرهنگ فارسی معین
فرومایگی
بخل، پستی، حقارت، خست، دون همتی، رذالت، سفلگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروماندگی
تصویر فروماندگی
درماندگی، بیچارگی، ناتوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرومایه
تصویر فرومایه
پست، ناکس، بدسرشت، فقیر، مفلس، بی فضل و هنر، نادان، کم مایه، برای مثال ندهد هوشمند روشن رای / به فرومایه کارهای خطیر (سعدی - ۱۶۰)، بی ارزش، برای مثال بیت فرومایۀ این منزحف / قافیۀ هرزۀ آن شایگان (خاقانی - ۳۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
رومائی، منسوب به روم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ)
سپارشی. (ناظم الاطباء). سفارشی. (یادداشت به خط مؤلف). به معنی دوم فرموده که بیاید. (آنندراج) ، هر چیز اعلا و نفیس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ یَ / یِ)
بداصل. (برهان). آنکه تبار و نسب عالی ندارد. پست. وضیع. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده.
رودکی.
فرومایه ای بود خسرو به نام
نه چیز و نه هوش و نه نام و نه کام.
فردوسی.
تهمتن مر آن رخش را تیز کرد
ز خون فرومایه پرهیز کرد.
فردوسی.
تا همی یابد در دولت شاه
بر بداندیش فرومایه ظفر.
فرخی.
همه شب با دل او بود پیکار
که تا کی زین فرومایه کشم بار.
فخرالدین اسعد.
فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد
که درد ازفرومایه بایدش خورد.
اسدی.
فرومایه را دور دار از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت.
اسدی.
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند.
ناصرخسرو.
بفعل نکو جمله عاجز شدند
فرومایه دیوان ز پرمایه جم.
ناصرخسرو.
خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی خالی نماند. (کلیله و دمنه).
گرانمایگان را درآرد شکست
فرومایگان را کند چیره دست.
نظامی.
چگونه ز دارا نشاندم غرور
چه کردم بجای فرومایه فور.
نظامی.
پسر کآن همه شوکت و پایه دید
پدر را بغایت فرومایه دید.
سعدی.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر.
سعدی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
- فرومایه وار. رجوع به مدخل فرومایه وار شود.
، شخصی که کارهای دنی و سهل کند، بی هنر، فقیر. (برهان). کم مایه. (یادداشت بخط مؤلف) : من یک فرومایه بودم. اکنون به دولت خداوند پانصد هزار دینار دارم. (نوروزنامه) ، کم ارزش. کم بها:
بیت فرومایۀ این منزحف
قافیۀ هرزۀ آن شایگان.
خاقانی.
، ساده وبی تکلف. بدون تشریفات:
بفرمود تا برگشادند راه
اگرچه فرومایه بد بارگاه.
فردوسی.
، بی دانش. (برهان) : از چنین حکایات مردان را عزیمت قوی تر گردد و فرومایگان را درخورد مایه دهد. (تاریخ بیهقی) ، بلایه. بدکاره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ یَ / یِ)
حالت و چگونگی پرمایه
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
عجز. (یادداشت بخط مؤلف). درماندگی و بیچارگی. (آنندراج) :
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن.
سعدی.
، احتیاج. (آنندراج) :
بلی تخم در خاک از آن می نهد
که روز فروماندگی بردهد.
سعدی.
، تقصیر. (یادداشت بخط مؤلف). کوتاهی در کار و وظیفه:
نگویم بزرگی و جاهم ببخش
فروماندگی و گناهم ببخش.
سعدی.
، حیرت و سرگردانی. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فروماندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرمایگی
تصویر پرمایگی
حالت و چگونگی پرمایه
فرهنگ لغت هوشیار
کاری که طبق امر مقامی بزرگتر انجام گیرد، دستوری بی ارزش: کار فرمایشی بهتر از این نمی شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروماندگی
تصویر فروماندگی
درماندگی، بیچارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرمایشی
تصویر فرمایشی
کاری که طبق حکم و دستور انجام شود و اصالت نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرومایه
تصویر فرومایه
((~. یِ))
دون، پست، خسیس، مفلس، نادان، بی هنر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندگی
تصویر فروماندگی
((~. دِ))
بیچارگی، ناتوانی، درنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرمایگی
تصویر پرمایگی
غلظت، غنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرومایه
تصویر فرومایه
حقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نوایی، پریشانی، خستگی، درماندگی، سرگشتگی، عجز، ناتوانی، نژندی، یاس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدسرشت، بی آبرو، بی اعتبار، بی سروپا، بی قدر، پست، پست فطرت، جلب، حقیر، خسیس، خوار، دنی، دون، دون همت، ذلیل، رذل، رذیل، زبون، سفله، کنس، متذلل، ناچیز، ناستوده، ناکس، نانجیب، وغب
متضاد: جلیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد