جدول جو
جدول جو

معنی فرولاس - جستجوی لغت در جدول جو

فرولاس
(فِ)
یک نفر پارسی از طبقۀ عوام و دوست کورش بزرگ هخامنشی بود. این شخص با اینکه اشراف زاده نبوده است، بسبب نیروی جسمی و روحی خود جزو بزرگان زمان کورش درآمده و همواره در امور سیاسی و جنگی یکی از رایزنان و یاران وی بوده است. رجوع به ایران باستان تألیف پیرنیا ص 307، 424، 428 و 430 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرناس
تصویر فرناس
(پسرانه)
نیم خواب، خواب آلود، نام پسر فرناباذ یکی از درباریان اردشیر دراز دست پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرواک
تصویر فرواک
(پسرانه)
پیشگفتار، پیش سخن، نام پسر سیامک پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
(دخترانه)
تابان، درخشان، شعله ور، مشتعل، روشن، درخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزا
تصویر فروزا
(دخترانه)
تابان، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فولاد
تصویر فولاد
(دخترانه)
پولاد، نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرماندهان دلاور ایرانی در زمان کیقباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرولاس
تصویر نرولاس
نر و ماده
نرولاس کردن: جفت و جور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ عُ)
کفتار نر. (منتهی الارب). مذکر فرعل. (از اقرب الموارد). رجوع به فرعل شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ لَ / لِ)
به معنی فروال است که خانه تابستانی و بالا خانه اطراف گشاده باشد. (برهان). رجوع به فربال، فرباله، فروار و فرواره شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده:
که فرزند آن نامور شاه بود
فروزان چو در تیره شب ماه بود.
فردوسی.
تهمتن چو بشنید آن خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه.
فردوسی.
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن راند هر گونه از کم و بیش.
فردوسی.
از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی).
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان از او فرۀ خسروی.
اسدی.
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا.
امیرمعزی.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
قلب الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عودسوزان.
نظامی.
گه آوردی فروزان شمع در پیش
در او دیدی و در حال دل خویش.
نظامی
، شادمان. سرخوش:
جهانجوی برتخت شاهنشهی
نشسته فروزان ابا فرهی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
به رومی ماهی زهرج. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سنگی است که اسکندر در ظلمات یافته بود و آن اکسیراست چون به سیماب طرح کنند نقره شود. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فضول. (فرهنگ فارسی معین). بصورت جمع به معنی نجاست و مواد زائد به کار میرود
لغت نامه دهخدا
نام قومی است مغولی. بیشتر شاهان مغول که در ایران حکومت کردند از این طایفه بودند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 563، 571)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نام رئیس یونانی دستۀ یونانی از سی سی نیان که در جدال میکال که بین ایرانیان و یونانیان روی داد کشته شد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مردم خسیس و دون همت. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 258 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درواس
تصویر درواس
سگ گاوی، شیر رام، مرد دلیر، ستبر گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رولان
تصویر رولان
فرانسوی غلتان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره روناسیان بسیار شبیه به شیر پنیر دارای برگهای نوک تیز و گلهای کوچک و زرد ارتفاع آن به دو متر میرسد ولی برگهای آن درشت تر است و از ریشه آن ماده قرمز رنگی بدست میاید که در رنگرزی بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برلاس
تصویر برلاس
مرد دلاور وپاک نژاد، قهرمان ودلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولاس
تصویر اولاس
اولس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
درخشنده، افروزنده، تابنده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضولات
تصویر فضولات
جمع فضول، آدمی تراو ها آخال جمع فضول آخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فورلاژ
تصویر فورلاژ
بدنه هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
نرینه ومادینه مذکرومونث، دو دگمه جامه که بهم جفت شوند، هردوچیزی که بخشی ازیکی درسوراخ دیگری فرورود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضولات
تصویر فضولات
((فُ))
جمع فضول
فرهنگ فارسی معین
((پُ رُ پْ))
افتادگی عضو یا بخشی از بدن از محل طبیعی خود بر اثر ضعف بافت های نگه دارنده، فروافتادگی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
((فُ))
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
شعله ور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرویاز
تصویر فرویاز
نزولی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نرولاسی
تصویر نرولاسی
جنسیت
فرهنگ واژه فارسی سره
براز، نجاست، پس مانده ها، زواید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابان، درخشنده، روشن، منور، نورانی، وهاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی