جدول جو
جدول جو

معنی فروتراشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروتراشیدن
(دُشْ اُ دَ)
خشک شدن و ریختن چیزی: حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دِ بَ تَ)
به سفل میل کردن. (یادداشت مؤلف). به پایین گراییدن، ته نشین شدن. رسوب کردن: ماه بسبب گرانی و غلیظی سکون جوید و فرومیگراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ اَ کَ دَ)
فروبردن. پایین بردن. قورت دادن: اذمام، فروبرانیدن چیزی به گلو. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا شُ دَ)
آرام گرفتن. ساکت شدن. از حرکت بازایستادن: اندرحرکت آید لکن زود فروآرامد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَلَ)
تراشیدن:
من از آن خرده چون گهرسنجی
برتراشیدم اینچنین گنجی.
نظامی.
چون آینه هرکجا که باشد
جنسی بدروغ برتراشد.
نظامی.
به چهره خاک را چندان خراشم
کزآن خاک آبرویی برتراشم.
نظامی.
رجوع به تراشیدن شود، پنجۀ شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، چنگال و پنجۀ مرغان شکاری. برثن از سباع بمنزلۀ انگشتان است از آدمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). چنگال هر جانور درنده. (غیاث اللغات) ، انگشت سبابه. (غیاث اللغات از کنز اللغات). ج، براثن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، براثین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
تابیدن به پائین. از بالا تابیدن:
زیرا که اگر به چه فروتابد
مه را نشود جلالت ماهی.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا