جدول جو
جدول جو

معنی فروآویختن - جستجوی لغت در جدول جو

فروآویختن
(دُ مَ گِ رِ تَ)
آویزان کردن. آویختن:
ازمیان خانه کعبه فروآویختند
شعر نیکو را بزرین سلسله پیش عزی.
منوچهری.
، آویزان شدن. درآویختن:
دو ساعد را حمایل کرد بر من
فروآویخت از من چون حمایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
به پایین انداختن، بر زمین گذاشتن، فرو گذاشتن، پایین گذاشتن، آویزان کردن، رها کردن، آویزان شدن، کنایه از خراب شدن، فروهشتن، فروهلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو ریختن
تصویر فرو ریختن
جدا شدن و به پایین ریختن، جاری شدن، چیزی را به پایین ریختن
کنایه از نابود شدن، از بین رفتن
کنایه از خراب کردن، انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآویختن
تصویر برآویختن
آویختن به یکدیگر، گلاویز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
گلاویز شدن، آویزان شدن، چنگ در زدن، آویزان کردن
معلق ساختن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ کَ دَ)
فروکردن. زدن پیکان و تیر و نیزه و جز آن:
خدنگی که پیکانش بدبید برگ
فرودوخت بر تارک ترگ ترگ.
فردوسی.
، نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی.
دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد
باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ کَ دَ)
چیزی را از بالا به پایین ریختن:
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بغلط لج بزدش بر در دهلیز.
منجیک ترمذی.
بزد تیغ و انداخت از تن سرش
فروریخت چون رود خون از برش.
فردوسی.
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون ؟
فردوسی.
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فروریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز
تا مرغ صراحی کندت نغز نوایی.
خاقانی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی.
سعدی.
یکی طشت خاکسترش بی خبر
فروریختند از سرایی بسر.
سعدی.
، انداختن. افکندن:
که او گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی.
فردوسی.
ز شاه کیان خواسته زینهار
فروریختند آلت کارزار.
فردوسی.
، آویختن:
به فتراک پاکان فروریز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
، ریخته شدن:
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت.
فردوسی.
شکستم سرش چون سر ژنده پیل
فروریخت زو زهر چون رود نیل.
فردوسی.
گلی که باد بر او برجهد فروریزد
چرا دهم دل نیکوپسند خویش بدان.
فرخی.
، خراب شدن و ویران شدن دیوار و سقف. (یادداشت بخط مؤلف) ، پاره پاره شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ خوَرْ/ خُرْ دَ)
آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء) .انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) :
به هر جای دیبا درآویختند
همه کوی و برزن درم ریختند.
فردوسی.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.
منوچهری.
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران.
منوچهری.
از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175). هرکه گوش روباه از گهوارۀ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد (معتصم خلیفه) و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161). تسمیط، چیزی از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید،درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی. (از منتهی الارب). شنق، درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی). نوط، چیزی از جای درآویختن. (دهار)، بر چیزی یا بر کسی آویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب.ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار). تکنع. علق. عنقشه. لجن. نشب. نوط. (منتهی الارب) :
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار.
منوچهری.
درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها.
ناصرخسرو.
اگر سوی قیصر بری نعل اسبش
ز فخرش درآویزد از گوش قیصر.
ناصرخسرو.
گر به دندان به جهان خیره درآویزم
نهلندم ببرند از بن دندانم.
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه).
از هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم.
سعدی.
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان از آن میوه ای ریختن.
(امثال و حکم).
تعکبش، درآویختن شاخ با خار درخت. لحص، درآویختن در کار. (از منتهی الارب)، خشمناک کردن، خشمناک شدن. منازعه نمودن. با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء)، با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن:
که گویند با زن درآویختی
درآویختن نیز بگریختی.
فردوسی.
به چپ بازبردند هر دو عنان
به نیزه درآویختند آن زمان.
فردوسی.
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
طبعی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از زمانه بگریزم من.
سنایی.
بلی خیزم درآویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه.
نظامی.
این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان).
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول.
سعدی.
دیوانۀ آن زلفم و از غایت سودا
باباد درآویزم و با شانه درافتم.
کلیم (از آنندراج).
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد.
میرزا صائب (از آنندراج).
میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند
مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند.
حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج).
، ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن: کماه جنود و حماه جیوش او چون شیر شرزه که... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 158)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ فَ)
آویختن. رجوع به آویختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
غربال کردن. با غربال ریختن و افشاندن. بیختن:
دهر به پرویزن زمانه فروبیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله.
ناصرخسرو.
رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
پایین آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). فروآویختن: آنکه مسترخی گردد و فرودآویزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به فروآویختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروریختن
تصویر فروریختن
چیزی را از بالا به پائین ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآویختن
تصویر برآویختن
بیکدیگر گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو ریختن
تصویر فرو ریختن
ریختن به پایین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در آویختن
تصویر در آویختن
آویزان کردن معلق نمودن، خشمناک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
فرو کشیدن به پایین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآویختن
تصویر درآویختن
((دَ تَ))
گلاویز شدن، چنگ زدن، آویزان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
((~. تَ))
فروهختن، فرو کشیدن، رو به پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین