جدول جو
جدول جو

معنی فرهذ - جستجوی لغت در جدول جو

فرهذ
(فَ هَُ)
فرهود. کودک پرگوشت خوب صورت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرهت
تصویر فرهت
(دخترانه)
فراهت صورت دیگری از فراهت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرهی
تصویر فرهی
دارای فره بودن، فر و شکوه، شوکت و جلال، برای مثال به مردی و دانایی و فرّهی / بزرگی و آیین شاهنشهی (فردوسی - ۷/۲۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
فراوان، بسیار، افزون، برای مثال گر زان که خدا به من دهد مال فره / بگشایم از این کار فروبسته گره (؟- مجمع الفرس - فره)، خوب، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
شان و شوکت، رفعت، شکوه، فرّ برای مثال کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی - ۵/۳۸۸)، زیبایی، برازندگی، رونق، پرتو، فروغ
فره ایزدی: در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار می ساخت، کیاخره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فره
تصویر فره
جوجه، بچۀ هر پرنده که تازه از تخم درآمده باشد به ویژه مرغ خانگی، جوزه، جوژه، چوزه، فرخ
فرهنگ فارسی عمید
(فُ رُهْ)
جمع واژۀ فاره. (منتهی الارب). فرّه. فرّهه. فرهه. فرهه. فره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
به فارسی بنفسج و به ترکی فراخ است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فُرْ رَهْ)
جمع واژۀ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره و فره شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
مرد گرداندام سطبر، مرد نازک پرگوشت. (منتهی الارب). رجوع به فرهود شود
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
شأن و شوکت و شکوهمندی باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فُ هََ)
جمع واژۀ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره شود
لغت نامه دهخدا
(فُرْ رَ هََ)
جمع واژۀ فاره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاره شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رَ / رِ)
شأن و شوکت و شکوه و عظمت. (برهان). خوره. فر. (حاشیۀ برهان چ معین) :
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پی فره و دین رویم.
فردوسی.
زآن بر و بازو وز آن دست و دل و فره و برز
زآن بجنگ آمدن و کوشش با شیر عرین.
فرخی.
مردم چو ز فردین فروماند
دنیا ندهدش زیب و نه فره.
ناصرخسرو.
- بی فرّه، بی شکوه. بی قدرت. بی ارزش:
مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخندو نافرزان.
بهرامی سرخسی.
، فروغ و فر و شکوه. رجوع به فرۀ ایزدی و خوره شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رِهْ)
خرامنده، فیرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فرهون. (اقرب الموارد). رجوع به فره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
خرامیدن. (منتهی الارب). اشر. (اقرب الموارد). فیریدن. (منتهی الارب). بطر. (اقرب الموارد) ، دنه گرفتن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ناسپاس شدن و شادکام شدن به افراط. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شهر بزرگی است از نواحی سیستان و روستایش بیش از شصت قریه است. نهری بزرگ دارد و بر آن پلی بنا کرده اند راه خراسان به سیستان از طرف چپ آن میگذرد. (از معجم البلدان). شهرکی است گرمسیر و اندر وی خرماست و میوه های بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فره
تصویر فره
شان و شوکت و شکوه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهی
تصویر فرهی
شوکت و شکوه و عظمت و افزونی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهد
تصویر فرهد
فروند زیبا (فروند امرد) فروند زیبا، گرد اندام مرد، شتابزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فره
تصویر فره
((فِ یا فَ رِ هْ))
بسیار، فراوان، خوب، پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فره
تصویر فره
((فَ رَ))
خرامیدن، تکبر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فره
تصویر فره
((فَ رِّ))
فر، پر، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرهی
تصویر فرهی
((فَ رَّ))
دارای فره بودن، شوکت، جلال
فرهنگ فارسی معین
ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فراهم، آماده شده
فرهنگ گویش مازندرانی