جدول جو
جدول جو

معنی فرط - جستجوی لغت در جدول جو

فرط
بسیاری، فراوانی، پیش دستی کردن و ازحد درگذشتن، تجاوز از حد و اندازه، زیاده روی، افراط و تجاوز از حد چیزی، چیرگی، چیره شدن
تصویری از فرط
تصویر فرط
فرهنگ فارسی عمید
فرط(فُ)
سفح الجبل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فرط(فَ طَ)
راهی یا جایی است به تهامه. (منتهی الارب). جایی است در تهامه در نزدیکی حجاز و گویند طریقی است در تهامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فرط(فَ رَ)
آنکه پیش از قوم رود تا اسباب آبخور را درست کند. (منتهی الارب). پیش رونده از قوم که آماده کند دلوها را و گرد کند حوضچه ها را و آنها را آب نوشاند و این فعل به معنی فاعل است و مفرد و جمع آن یکی است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرط شود، آب پیش آینده از آبهای دیگر، هرچه پیش فرستاده شود از اجر و عمل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فرزند رسیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرط
فراوانی و بسیاری و کثرت، زیاده روی
تصویری از فرط
تصویر فرط
فرهنگ لغت هوشیار
فرط((فَ رْ))
از حد گذشتن، چیره شدن، پیشدستی کردن، زیاده روی، چیرگی، بسیاری، فراوانی
تصویری از فرط
تصویر فرط
فرهنگ فارسی معین
فرط((فَ رَ))
نشان راه، کسی که پیش از قوم حرکت می کند تا اسباب کار را تهیه کند
تصویری از فرط
تصویر فرط
فرهنگ فارسی معین
فرط
بسیاری، زیادی، فراوانی، فزونی، کثرت، افراط، زیاده روی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرطوس
تصویر فرطوس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام مهندسی رومی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
(دِ)
کشیدن خوک فرطیسه (بینی) خود را و دراز کردن آن. (منتهی الارب). کشیدن خنزیر فرطوسۀ خود را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ فرط، یعنی کوه خرد یا سر پشته و نشان علامت راه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ)
دوختن بینی موزه را و درپی کردن. (منتهی الارب). وصله کردن کفش گر موزه را. (اقرب الموارد). قرطمه با قاف صحیح تر است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مبارزی است از لشکر افراسیاب و ضابط چغان بوده که موضعی است از ترکستان. (برهان). نام پهلوان تورانی است. (ولف) :
سر سرفرازان و فرطوس نام
برآرد ز گودرز و از طوس کام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(فُ سَ)
بینی خوک. (منتهی الارب). فرطیسه. انف خوک. (اقرب الموارد). پوز. پوزه. (از یادداشتهای مؤلف). رجوع به فرطیسه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بینی موزه. (منتهی الارب). منقار خف. ج، فراطیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ نُ)
نام یکی از اصحاب کهف. (از تاریخ گزیدۀ حمداﷲ مستوفی ص 78)
لغت نامه دهخدا
(فُ نِ)
نام جزائرالسعادات. (نخبه الدهر). جزائرالسعاده. (تاج العروس). جزائر خالدات. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِ سَ)
بینی خوک. (منتهی الارب). فرطوسه. انف خوک. ج، فراطیس. (اقرب الموارد) ، نوک بینی. (منتهی الارب). پوزه. (یادداشت به خط مؤلف).
- منیعالفرطیسه، منیعالحوزه. (منتهی الارب).
، نرۀ خوک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام بلادی است میان شنت یافب و جبل بشامخ. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 64)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پهن گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). عریض گردانیدن چیزی. (اقرب الموارد). رجوع به فلطحه شود
لغت نامه دهخدا
(ضِرِ)
جمل ٌ ضفرط، شتر کلان شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ طی ی / فُ رَ طی ی)
سخت و سرکش از آدمی و بعیر. (از منتهی الارب). صعب: بعیر فرطی و رجل فرطی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مار شاخدار. (فهرست مخزن الادویه) (حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(فَ طَ)
یک بار برآمدن از حد و درگذشتن از آن. (منتهی الارب). یک بار بیرون آمدن و تقدم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
سر پهن. (آنندراج). رأس ٌ فرطاح، سر پهن. (منتهی الارب). رأس فرطاح، أی عریض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ طَ)
دهی است به بغداد، از آن ده است احمد بن ابوالفضل المقری. (منتهی الارب). از قرای سواد بغداد است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ طَ)
پیشی وبرآمدگی، اسم است خروج و تقدم را. (منتهی الارب). خروج و تقدم. (اقرب الموارد) : فلان ذوفرطهفی البلاد، أی صاحب اسفار کثیره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افرط
تصویر افرط
جمع فرط، سرپشته ها، فرسنگسارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطاح
تصویر فرطاح
سر پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطه
تصویر فرطه
لغزش در خشم، پیشی جستن پیشدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطاس
تصویر فرطاس
پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطحه
تصویر فرطحه
پهن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطسه
تصویر فرطسه
پهن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرطیسه
تصویر فرطیسه
نوک بینی، پوزه خوک، چکش آهنگران پتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقط
تصویر فقط
تنها
فرهنگ واژه فارسی سره