جدول جو
جدول جو

معنی فرضاخ - جستجوی لغت در جدول جو

فرضاخ
(فِ)
سطبر، پهن جثه یا درازبالا. (آنندراج). عریض. (اقرب الموارد). رجل فرضاخ، مرد سطبر پهن جثه یا درازبالا. (منتهی الارب). مرد پهن سطبر و پرگوشت و نیزگویند طویل. مؤنث آن فرضاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراخ
تصویر فراخ
وسیع، پهن، پهناور، گسترده، برای مثال به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲ - ۶۴۷)، گشاد، فراوان
فراخ رفتن: کنایه از زیاده روی کردن، سریع رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
فرخ ها، جوجه ها، جمع واژۀ فرخ
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
جمع واژۀ فرخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ فُءْ)
کسی را به ناپسندی چیزی دادن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، همدیگر را سنگ انداختن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(فِ ضِ)
کژدم. (منتهی الارب). عقرب. (فهرست مخزن الادویه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گشاد. (برهان). واسع. مقابل تنگ. (یادداشت بخط مؤلف). باز: خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه تاریخ بلعمی).
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسائی مروزی.
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری.
منوچهری.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه) ، پهناور. گسترده. (یادداشت بخطمؤلف). عریض. پهن. (ناظم الاطباء) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.
شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.
فردوسی.
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان دادن و بخشیدن بدان کردار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. (تاریخ بیهقی).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.
اسدی.
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است.
ناصرخسرو.
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.
ناصرخسرو.
چشم خواجه ز چشمۀ سوراخ
چشمۀ تنگ دید و آب فراخ.
نظامی.
در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.
عطار.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
، بسیار. (برهان). فراوان. وافر. هنگفت. (یادداشت بخط مؤلف). ارزان. (ناظم الاطباء) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. (حدود العالم). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. (کلیله و دمنه). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. (چهارمقاله).
در تف این بادیۀ دیولاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ.
نظامی.
، شاد و سرخوش: امیر چاشتگاه فراخ برنشست. (تاریخ بیهقی).
- پای فراخ نهادن، از حد خود تجاوز کردن:
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.
نظامی.
- روز فراخ شدن، روزفراخ گشتن. بالا آمدن روز.
- روز فراخ گشتن، بالا آمدن روز:
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ.
نظامی.
در این ترکیبات فراخ بیشتر بصورت صفت به کار رفته و صفت مرکب یا حاصل مصدر مرکب ساخته است: فراخ آبرو، فراخ آبرویی، فراخ آستین، فراخ آهنگ، فراخ ابرو، فراخ ابروی، فراخ ابرویی، فراخ باز شدن، فراخ بال، فراخ بر، فراخ بوم، فراخ بین، فراخ پیشانی، فراخ جای، فراخ چشم، فراخ چشمه، فراخ حال، فراخ حوصلگی، فراخ حوصله، فراخ خو، فراخ خویی، فراخ دامن، فراخ درم، فراخ دست، فراخ دستی، فراخ دل، فراخ دو، فراخ دوش، فراخ دهان، فراخ دهانه، فراخ دهن، فراخ دیده، فراخ رفتن، فراخ رو، فراخ رو، فراخ روزی، فراخ روی، فراخ روی، فراخ زهار، فراخ زیست، فراخ سال، فراخ سالی، فراخ سخن، فراخ سخنی، فراخ سر، فراخ شاخ، فراخ شانه، فراخ شدن، فراخ شکاف، فراخ شکم، فراخ شلوار، فراخ عطا، فراخ عنان، فراخ عیش، فراخ قدم، فراخ کام، فراخ کردن، فراخ گام، فراخ گردیدن، فراخ گشتن، فراخ گلو، فراخ مایه، فراخ مزاح، فراخ میان، فراخنا، فراخ نان ونمک، فراخ نشستن، فراخ نعمت، فراخی. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
یا ذات الفراخ. جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبه بن سعد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ خی یَ)
زن بزرگ پستان. (منتهی الارب). امراءه ضخمه عریضهالثدیین و یاء آن برای مبالغه است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرضاخ و فرضاخه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ خَ)
مؤنث فرضاخ. زن بزرگ پستان. فرضاخیه. (از منتهی الارب). مؤنث فرضاخ. زن چاق پهن پستان، خرمابن جوان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سنگی که بدان سفال خرما را ریز کنند. ج، مراضح. (منتهی الارب). سنگی که بوسیلۀ آن یا بر آن هسته را بشکنند. (از اقرب الموارد). مرضخه. (آنندراج). ج، مراضیخ. (اقرب الموارد) (آنندراج). مرضاخ. رجوع به مرضاخ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ دَ)
به فرض. فرض کنیم که.... اگر فرض کنیم.... اگر چنین بپنداریم که... رجوع به فرض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرضا
تصویر فرضا
اگر اگر که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
گشاد، واسع، باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
((فَ))
گشاد، وسیع، پهناور، گسترده، بسیار فراوان، مسرور، شادمان، آسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
((فِ))
جمع فرخ، جوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
وسیع
فرهنگ واژه فارسی سره
بالفرض، ولو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع
متضاد: تنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد