جدول جو
جدول جو

معنی فرزده - جستجوی لغت در جدول جو

فرزده
(بِ دَ / دِ)
مویی که آن را به وسیلۀ فر، چین و شکن داده باشند. رجوع به فر زدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزنه
تصویر فرزنه
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی مشهد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریده
تصویر فریده
(دخترانه)
پرارزش، مؤنث فرید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترزده
تصویر ترزده
قبالۀ خانه، باغ و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
به طور ناگهانی و بی خبر، کسی که ناگهانی و بی خبر و گستاخانه به جایی وارد شود، سرکوفته
سرزده رفتن: ناگهانی به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریده
تصویر فریده
مؤنث واژۀ فرید، یکتا، بی نظیر، بی مانند، گوهری که در میان گردنبند قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزجه
تصویر فرزجه
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شاف، شافه
فرهنگ فارسی عمید
(فَ زِ جَ)
معرب پرزه. شیاف. حمول. (یادداشت به خط مؤلف). معرب پرچه. (آنندراج). چیزی که زنان برای مداوا به خود برگیرند. (تاج العروس). ج، فرازج، فرزجات. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرزه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ قَ)
زواله. معرب پرازده است، یا عربی است مصنوع از فرز و دق بدان جهت که پاره ای است که از دقیق جدا کرده اند. (منتهی الارب). رجوع به فرزدق شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ)
گردۀ نان که در تنور افتد. (منتهی الارب). رغیفی که در تنور افتد. (اقرب الموارد) ، ریزۀ نان. ج، فرازق، فرازد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پاره های خمیر و واحدش فرزدقه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ دَ)
لقب همام بن غالب بن صعصعه، شاعر مشهور. اصل این لغت و فارسی آن برازده است و گفته اند این کلمه عربی و برساخته از فرز و دق است، زیرا آن آردی است که قطعه ای از آن مفروز شده است. به هرحال همام بن غالب بن صعصعه بن ناحیه بن عقال بن محمد بن سفیان بن مجاشعبن دارم تمیمی، مکنی به ابوفراس و مشهور به فرزدق، مادر او لیلی بنت حابس است و پدر او را مناقبی مشهور و اوصافی پسندیده و مذکور است. از جمله داستان هم چشمی او با لحیم بن وثیل ریاحی است که در سال مجاعه بر سر کشتن ناقه اتفاق افتاد. او صد شتر کشت و لحیم نتوانست با او برابری کند. و بنوریاح بر لحیم خرده گرفتند که با این کار عاری بر ایشان بسته است. فرزدق گور پدر خود را بسیار بزرگ میداشت چندانکه هر کس بدان پناه میبرد وی به یاری او برمیخاست. فرزدق را در زبان عرب تأثیری بسزاست. معروف است که اگر شعر فرزدق نبود، ثلث لغت عرب از دست میرفت و نیمی از روایات و اخبار نابود می شد. او را به زهیر بن ابی سلمی تشبیه کنند و این دو از شعرای طبقۀ اول زبان عرب اند، زهیر در جاهلیت و فرزدق در دورۀ اسلام. او را با جریر و اخطل داستانهاست و شرح مباحثات و مهاجات آنها مشهورتر از آن است که گفته شود. او را در میان قومش شرفی بود و خاطرش را عزیز میداشتند. جد و پدرش از نیکان اشراف بودند. در شرح نهج البلاغه آمده است که فرزدق در نزد خلفا و امرا جز به حالت نشسته شعر نمیخواند. بعضی اشعارش در ’دیوان’ او و نیز در کتب ادب به عنوان ’مناقضات فرزدق با جریر’ گرد آمده است. وفات او در سال 110 ه. ق. / 728 میلادی در بصره اتفاق افتاد و تاریخ تولدش معلوم نیست. (از اعلام زرکلی ج 3 صص 1127-1128) :
بلبل هم طبع فرزدق شده ست
سوسن چون دیبه ازرق شده ست.
منوچهری.
گرچه خصمت فرزدق است به هجو
تو به پاداش او جریر مباش.
سنایی.
بی او سخن نرانم کی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام ؟
خاقانی.
رجوع به البیان و التبیین جاحظ و وفیات الاعیان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ رَ)
بندی کردن کسی را. (منتهی الارب). در قید کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
قطعۀ بزرگی از خمیرمایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از همدیگر دور نهادن پای را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
دهی است از دهستان مشهدریزۀ میان ولایت باخرز از بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در 25هزارگزی جنوب باختری طیبات و ده هزارگزی باختر مرز ایران و افغانستان. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 500 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش غلات و زیره است. اهالی به کشاورزی و مالداری و قالیچه بافی گذران می کنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
پرندۀ کوچکی که بینی چهارپایان را بگزد. (از ناظم الاطباء) ، جعل. (از ناظم الاطباء)
نام کرمی است. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیار و پرگوشت گردیدن روی کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
تنها شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ / تَ رَ دَ / دِ)
قبالۀ خانه و باغ باشد. (برهان). قباله و چک. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). قباله. (صحاح الفرس) (اوبهی) (شرفنامۀ منیری). حالا تزده گویند بحذف رای مهمله. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از اوبهی). درین ایام او را ترده گویند بحذف زای هوز. (آنندراج) :
قاضی گردون چو دیده عدل و ملک و رای او
مملکت راتا ابد بسته بنامش ترزده.
شمس فخری.
و رجوع به ترده و تزده شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
خودرأی و مغرور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فریده
تصویر فریده
خود رای و مغرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروده
تصویر فروده
بریان کرده برشته گردیده، چوبی که در پس در خانه اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پرچه پرزگ پرزه (شیاف) آنچه زنان بخود بر گیرند شیاف شافه پرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزدق
تصویر فرزدق
پارسی تازی گشته پرزدگ خاز ترش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزدقه
تصویر فرزدقه
پارسی تازی گشته پرزدگ یک پرزدگ خاز ترش (خمیر ترش) زواله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزعه
تصویر فرزعه
یک پنبه دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزله
تصویر فرزله
در بند کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرصده
تصویر فرصده
سرخابی کردن، توت خورانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
ناگهانی بی خبر: سر زده وارد شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرزده
تصویر گرزده
آنکه بیماری جرب دارد مبتلی به گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروده
تصویر فروده
((فُ دِ یا دَ))
بریان کرده، برشته گردیده، چوبی که در پس در خانه اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریده
تصویر فریده
((فَ دِ))
مؤنث فرید، از نام های زنان، در فارسی به معنی، مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزجه
تصویر فرزجه
((فَ زَ جَ یا جِ))
آن چه زنان به خود برگیرند، شیاف، شافه، پرزه، پرزگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
((~. زَ دِ))
ناگهانی، بی خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرزده
تصویر سرزده
بی خبر
فرهنگ واژه فارسی سره