جدول جو
جدول جو

معنی فرجار - جستجوی لغت در جدول جو

فرجار
(فِ)
معرب پرگار و آن آلتی باشد که بدان دائره کشند. (برهان). برکار. بیکار. معرب پرگار فارسی. (از اقرب الموارد). رجوع به پرگار شود
لغت نامه دهخدا
فرجار
پارسی تازی گشته پرگار پرگار
تصویری از فرجار
تصویر فرجار
فرهنگ لغت هوشیار
فرجار
((فَ))
معرب پرگار
تصویری از فرجار
تصویر فرجار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریار
تصویر فریار
(دخترانه)
دارنده شکوه و جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرغار
تصویر فرغار
(پسرانه)
شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
انجام، پایان، عاقبت، آخر کار، در علم حقوق تجدیدنظر در رای دادگاه که توسط دیوان عالی کشور صورت می گیرد
فرجام خواستن: در علم حقوق تقاضای تجدیدنظر در دعوایی که حکم آن از دادگاه استان صادر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروار
تصویر فروار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پربار، پرواره، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه، برای مثال آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال / خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار (فرخی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرغار
تصویر فرغار
مرطوب، تر، خیس، بن مضارع فرغاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخار
تصویر فرخار
دیر، معبد، بتخانه، برای مثال کافور خواه و بید تر، در خیش خانه باده خور / با ساقی فرخنده فر زاو خانه فرخار آمده (خاقانی - ۳۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(فَرْ)
در اوستا ظاهراً فروارنه. (از حاشیۀ برهان چ معین). خانه تابستانی باشد بر بالا. (فرهنگ اسدی). خانه تابستانی را گویند عموماً و بالاخانه ای که اطراف آن در و پنجره ها داشته باشد خصوصاً و به معنی خانه زمستانی هم بنظر آمده است. (برهان). فرواره. فربال. فرباله:
آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و بکاشانه شو از صفه و فروار.
فرالاوی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرخال. فروهشته که مجعد نیست. نامجعد. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرخال شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام شهری است منسوب به خوبان و صاحب حسنان. (برهان). شهری در ترکستان. (یادداشت به خط مؤلف). کرسانک شهری است از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم) :
فرخار بزرگ نیک جایی است
گر معدن آن بت نوایی است.
(منسوب به رودکی).
صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بت خانه فرخار.
فرخی.
چگونه جایی ؟ جایی چو بوستان ارم
چگونه شهری ؟ شهری چو بتکده ی فرخار.
فرخی.
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار.
منوچهری.
بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا.
منوچهری.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار.
سنایی.
کافور خواه و مشک تر در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
ملک را هست مشکویی چو فرخار
در آن مشکو کنیزانند بسیار.
نظامی.
به شه گفتند آن خوبان فرخار
که شیرین است این خورشیدرخسار.
نظامی.
مغان که خدمت بت می کنند درفرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را؟
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دیرو معبد (بتخانه). از کلمه سغدی ’برغر’ مأخوذ است و آن خود از ’ویهارا’ سانسکریت گرفته شده و ’ویهارا’ خود در فارسی به صورت ’بهار’ درآمده است. مینورسکی به استناد قول بنونیست نویسد: از لحاظ فقه اللغه، کلمه سغدی فرخار یا برغار با ’ویهارا’ مرتبط نیست، بلکه کلمه ای است ایرانی از ریشه ’پروخواثر’ به معنی پر از شادی. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
این عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون صنمی چینی بر صورت فرخار.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نامی است که به خراسان و سیستان اطلاق میشده است. (از معجم البلدان). خراسان و سیستان یا خراسان و سند. (دستوراللغه) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
قوت عدل و نیروی داد. (آنندراج). و آن از اختیار نمودن حد متوسط در عقل و شهوت و غضب و تهذیب قوت عملی حاصل شود. (انجمن آرا). از برساخته های دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بر وزن و معنی انجام است که به معنی انتها و آخر باشد. (برهان). عاقبت. (غیاث). خاتمه. ختام. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرژام و فرجام و فرجامینیتن، از پارسی باستان ظاهراً فرجامه از ریشه گم به معنی رفتن. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
که چون باشد انجام و فرجام جنگ
که را بیش خواهد بد اینجا درنگ.
دقیقی.
چنین است فرجام آوردگاه
یکی خاک یابد یکی فر و جاه.
فردوسی.
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنین است آغاز و فرجام جنگ.
فردوسی.
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
چرا نگه نکنی کارخویش را فرجام.
فرخی.
زمستان رابود فرجام نوروز
چنان چون تیره شب را عاقبت روز.
فخرالدین اسعد.
همین است و یک رزم مانده ست سخت
بکوشیم تا چیست فرجام بخت.
اسدی.
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام.
ناصرخسرو.
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز.
مسعودسعد.
با خود گفت غفلت کردم و فرجام کار غافلان چنین باشد. (کلیله و دمنه).
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست.
خاقانی.
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد به فرجام.
نظامی.
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن.
حافظ.
- بدفرجام، بدعاقبت: گدایی نیک سرانجام به از پادشاهی بدفرجام. (گلستان).
- بدفرجامی، بدعاقبتی:
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بدفرجامی آرد ناسپاسی.
سعدی (صاحبیه).
- خوب فرجام، آنکه عاقبت کارش نیک باشد. خوش فرجام. خوشبخت:
برش تنگدستی دو حرفی نوشت
که ای خوب فرجام نیکوسرشت.
سعدی (بوستان).
- فرخنده فرجام، خوب فرجام. خوشبخت:
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.
سعدی (بوستان).
- نافرجام، بدعاقبت. (غیاث) :
هیچ دانی که چیست دخل حرام
یا کدام است خرج نافرجام ؟
سعدی (صاحبیه).
- نیک فرجام، خوب فرجام. عاقبت به خیر:
بخواند هوشمند نیک فرجام
نشاید کرد ضایع خیره، ایام.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فِ ری ی)
معرب پرگاری. خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به پرگاری شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فاضل و دانشمند. (برهان). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افرج و آن کسی است که دو سرین وی از بزرگی به هم نپیوندد. (از اقرب الموارد). کسی است که به هم نمیرسد دو طرف نشستنگاه او به واسطۀ بزرگی. (شرح قاموس) ، آنکه شرم جای او پیوسته منکشف باشد. (منتهی الارب). کسی است که همیشه در نشستن عورت او گشاده است. (شرح قاموس). و رجوع به افرج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
اصحاب احکام و زائجه، برای مولود از اول تا آخر عمر دوره ها و تقسیماتی قائلند که هر یک ازآن ادوار و تقاسیم را به کوکبی نسبت کنند، مثلاً از لحظۀ تولد تا چهارسالگی را منسوب به قمر کنند و آن مدت را فردار قمر گویند. این تقسیم بر طبق عقیدۀ ایرانیان قدیم است. عمر آدمی بنابر شمارۀ کواکب سبعه هفت فردار دارد. (از یادداشتهای مؤلف). مردم به تدبیر خداوند فردار بود آن سالها که او راست. چون تمام شوند به دیگر تدبیر اندرآید که از پس اوست و هر مولودی که به روز بود ابتدا از آفتاب کنند و هر مولودی که به شب بود ابتدا از قمر کنند و ترتیب خداوندان فردار به فلکهای کواکب است از برسوی و فروسوی. و هر فرداری سالهای او میان هفت ستاره بخشیده است. و نخستین بخشش خداوند آن فردار را بود خالص. و دوم بخشش هم اوراست ولیکن به انبازی آن ستاره که زیر فلک اوست. (التفهیم چ همایی ص 366). پردار. (حاشیۀ همان کتاب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فنجار
تصویر فنجار
سوار خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
خاتمه، آخر، ختام، انتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروار
تصویر فروار
محوط برج و بارو دار
فرهنگ لغت هوشیار
خیسانده نیک تر شده: دل تو سخت و مرا نرم دل آری چه عجب ک نرم باشد چو همه ساله بخون فرغار است. (رضی الدین)، سرشته گردیده آغشته
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فرفار درختی است گلدار و خوشنما درختی است با چوب نسوز که از آن کاسه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجاری
تصویر فرجاری
پارسی تازی گشته پرگاری پرهونیک دایره یی مستدیر خط فرجای
فرهنگ لغت هوشیار
بتکده بتخانه: کرسانک از تبت است و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند، هر شهر حسن خیز جایی که مردم آن زیبا باشند، جمع فرخارها: ز روی سوری بباغ هر جا فرخارهاست ز بوی سنبل براغ هر سو تاتارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغار
تصویر فرغار
((فَ رْ))
خیسانیده، خیسیده، سرشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخار
تصویر فرخار
((فَ))
بتکده، بتخانه، شهری در تبت که بتخانه های آن معروف بوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروار
تصویر فروار
((فَ))
پروار. فروال، بالاخانه، خانه تابستانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
((فَ رْ))
پایان، انجام، نتیجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجاری
تصویر فرجاری
((فِ))
پرگاری، دایره ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجاد
تصویر فرجاد
وجدان، فاضل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرجام
تصویر فرجام
اتمام، پایان، سرانجام، عاقبت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرسار
تصویر فرسار
قانون
فرهنگ واژه فارسی سره