جدول جو
جدول جو

معنی فرج - جستجوی لغت در جدول جو

فرج
(پسرانه)
گشایش در کار
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ نامهای ایرانی
فرج
گشایش در کار
رهایی از غم و اندوه و سختی
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرجه
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ فارسی عمید
فرج
عورت زن، شرمگاه، آلت تناسلی مرد یا زن
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ فارسی عمید
فرج
(فَ)
بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان). ورج. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
فرج
(فَ رَ)
مولی سیداحمد بن محمد غافقی. وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازۀ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 ه. ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21)
ابن سهل یهودی. از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود
ابن عبدالله وذنکابادی. از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود
ابن زره. یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود
لغت نامه دهخدا
فرج
(فَ)
نصر گوید راهی است بین اضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فرج
(فَ رَ)
شهری است در آخر اعمال فارس. (از معجم البلدان). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرج
(فَ رِ)
پیوسته گشاده عورت. (منتهی الارب). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
فرج
(فُ رُ / فُ)
کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است، کمان دورزه. (منتهی الارب). القوس البائنه عن الوتر. (اقرب الموارد) ، زن با یک جامه. (از منتهی الارب). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فرج
عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود گشایش در کار
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ لغت هوشیار
فرج
سوراخ، شکاف، عورت زن، آلت تناسلی زن
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ فارسی معین
فرج
((فَ رْ))
ورج، ارج، فره، شأن، شوکت، قدر
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ فارسی معین
فرج
((فَ رَ))
گشایش، گشایش در کار و مشکل
تصویری از فرج
تصویر فرج
فرهنگ فارسی معین
فرج
اگر زنی بیند از فرج او ماهی بیرون آمد، دلیل است او را دختری آید. اگر بیند که از فرج او موشی بیرون آمد، دلیل که دختری آورد نابکار. اگر بیند که گربه از فرج او بیرون آمد، دلیل که فرزندی آورد دزد، اگر بیند ماری بیرون آمد یا کژدمی، دلیل که فرزند او را دشمن شود. اگر بیند نان بیرون آمد، دلیل که مفلس شود. اگر زنی بیند که کنجد از فرج او بیرون آمد، دلیل است شوهر او را دوست دارد. اگر بیند که از فرج او خون بیرون آمد، دلیل است در حال حیض شوهر با او نزدیکی کند. اگر زنی به خواب بیند که از فرج او دیو بیرون آمد، دلیل که فرزند او معلم بود، اگر بیند که آب صافی بیرون آمد، دلیل که او را فرزندی آید صالح. اگر اب تیره، به خلاف این است. جابر مغربی
اگر بیند که از فرج او آتشی بیرون آمد، دلیل است که فرزند او جهانگیر شود. اگر بیند که شخصی فرج او را دید، دلیل است که از آن کس منفعت بیند. اگر بیند که فرج او موی بر آمده بود، دلیل که به سبب فرزندان اندوهگین شوند. اگر بیند که فرجش آماسیده بود. دلیل که مال یابد. اگر به جای فرج قضیب بود و آبستن بود، دلیل که پسری آورد. حضرت دانیال
اگر بیند که از فرج او مروارید یا گوهر بیرون آمد، دلیل که فرزند او عالم و پارسا گردد .
اگر مردی به خواب دید که چون زنان فرج داشت، دلیل است خوار و رسوا شود. اگر بیند کسی با وی مجامعت نمود، دلیل است حاجتش از وی روا شود. اگر دو زن در خواب بیند ایشان را یک فرج بود، دلیل که ایشان زن یک مرد شوند .
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرجی
تصویر فرجی
جامۀ ردامانندی که بر روی جامه های دیگر بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجد
تصویر فرجد
پدرجد، جد اعلا، نیای بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(فَ رَ)
عبدالله بن ابراهیم بن علی بن محمد فقیه، مکنی به ابوبکر. ازمردم قریۀ فرج و شیخی صالح و پارسا بود. وی از ابوطالب حمزه بن حسین حدیث شنید. ابوالقاسم هبه الله بن عبدالوارث شیرازی از او روایت کند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
نوعی از قبای بی بند گشاد و در پیش آن بعضی تکمه افزایند و بیشتر بر فراز جامه پوشند. (آنندراج). بغلتاق. بغلطاق. بغطاق. (یادداشت به خط مؤلف) : هفت فرجی آوردند. (تاریخ بیهقی).
صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فرّجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 354-355).
ز چکمه و فرجی خرمی است قاری را
خنک تنی که وی از همبران خودشادست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 40)
لغت نامه دهخدا
(فُ جَ)
رخنه و شکاف و منه: فرجهالحائط. (منتهی الارب). در دیوار و مانند آن شکاف، هر جای ترسناک، جایی که مردم در مجلس وموقف باز می کنند. (از اقرب الموارد) ، میانۀ انگشتان. (زمخشری) ، انفراج. (منتهی الارب). هر گشادگی بین دو چیز. (اقرب الموارد) ، فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء) :
سخن در فرجه ای پرور که فرجام
ز واگفتن تو را نیکو شود نام.
نظامی.
- بی فرجه، بی مهلت. بی مدت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ رَ)
منسوب به فرج که نام قریه ای است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فُ / فِ / فَ جَ)
رهایی از غم و اندوه. (منتهی الارب). تفصی از هم و غم وخلاص از دشواری: هو لک فرجه، أی فرج. (اقرب الموارد). از تنگی و دشواری بیرون شدن. (غیاث) :
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسۀ سنندج به همدان. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
جد اعلی. (یادداشت به خط مؤلف). پدر جد را گویند که پدر سوم است، خواه مادری باشد، خواه پدری. (برهان) :
نور جد از جبهۀ او تافته
فر جد از فرجد خود یافته.
ناصرخسرو.
داشته فرجدش دهی روزی
در سر این فضول دهقانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
منسوب است به فرج که نام مردی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را شاد فراهم آورنده آنندراج از غیاث اللغات برگرفته و آن را تازی دانسته یک لا گونه ای پوشش در ویشانه است نوعی جبه صوفیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجا
تصویر فرجا
چوز نما، گشاده سرین: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
رخنه و شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرج
تصویر تفرج
انس جستن، گشایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
((فُ رْ جِ))
رخنه، شکاف، جمع فرج، مهلت، فاصله زاویه میان دو صفحه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجی
تصویر فرجی
((فَ رَ))
خرقه، نوعی لباس بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفرج
تصویر تفرج
گردش
فرهنگ واژه فارسی سره
امان، ضرب الاجل، فاصله، فرصت، مهلت، درز، رخنه، شکاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن فرجی دیبا به خواب، کسی را که دیباپوش است، نیک بود و مردم پارسا را بد باشد و فرجی برد به خواب دیدن، دلیل منفعت بود و فرجی پشمین و کرباسین، دلیل بر قوت دین بود. جابرمغربی گوید: اگر بیند فرجی نو و پاکیزه پوشیده بود، دلیل است دیندار و پارسا بود. اگر بیند فرجی سرخ پوشیده بود، دلیل خیر بود اگر فرجی کبود بیند، دلیل مصیبت بود - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب