- فراست (پسرانه)
- زیرکی، هوشیاری، درک و فهم
معنی فراست - جستجوی لغت در جدول جو
- فراست
- سواری کردن، ماهر بودن در سواری و شناختن اسب، سوارکاری
- فراست
- دریافتن و ادراک باطن چیزی از نظر کردن به ظاهر آن، هوشیاری، تیزهوشی، زیرکی، قیافه شناسی
- فراست
- فهم و ادراک و زیرکی و دانائی
- فراست ((فَ سَ))
- سواری کردن، مهارت داشتن در اسب شناسی
- فراست ((فِ سَ))
- ادراک و دریافتن باطن چیزی با دیدن ظاهر آن، ادراک، دریافت، زیرکی، هوشیاری
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پرستو
پرستو
نگهبانی، پاسبانی، پاسداشت
آسایش
درس دادن، سبق دادن
فضا، ماورا
نگاهداشتن، نگهبانی، مراقبت، رقابت، حفظ
بد خلقی، بد خویی کردن
زیرکی، راهواری (مرکب)
بالای سر، گرد سر، زیر سر
آسایش، راحتی، آسودگی، برای مثال مور گرد آورد به تابستان / تا فراغت بود زمستانش (سعدی - ۱۶۳) فرصت، امکان، برای مثال نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن / نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم (سعدی۲ - ۴۹۹)
به پایان رساندن کاری و رهایی یافتن از آن، کنایه از بی نیازی، برای مثال گر دوست را به دیگری از من فراغت است / من دیگری ندارم قائم مقام دوست (سعدی۲ - ۳۵۸)
فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری، آسودگی یافتن
به پایان رساندن کاری و رهایی یافتن از آن، کنایه از بی نیازی،
فراغت یافتن: آسوده شدن از کاری، آسودگی یافتن
کتاب خواندن، علم آموختن، به درس روآوردن
نگهبانی کردن، حفظ کردن، محافظت، نگهبانی، نگهداری، پاسبانی
فرسخ ها، واحد اندازه گیری مسافت تقریباً برابر با ۶ کیلومتر، جمع واژۀ فرسخ
بی تاب شدن
فراست در فارسی هوش اندر یافت زیرکی دروندانی چهره شناسی سوار خوبی، اسپ شناسی
بالای سر گرد سر: فراسر پدر نشست گریان. بسکه از نرگس تو فتنه فزوده است رواج دامن فتنه چو دستار فراسر پیچم. (ابو نصیر نصیری بدخشانی)، زیر سر: همان جا خفتی بر زمین و بالش فراسر نه
جمع فرسخ، از ریشه پارسی فرسخ ها فرسنگ ها واحد مسافت: الف - نزد مسلمانان 12000 ذراع و آن معادل سه میل یا دوازده هزار گز بود. ب - نزد اعراب معادل 5919 متر بود، جمع فراسخ
شان و شوکت و شکوه مندی و زیبائی
بسیار زیاد، جادویی سحر: نیست را هست کند تنبل اوی هست را نیست کند فرهستش
((تِ))
فرهنگ فارسی معین
اتحادیه ای مرکب از چند مؤسسه صنعتی یا مالی برای در دست گرفتن قیمت ها و کاستن از میزان رقابت ها
دانش آموختن، به درس رو آوردن