جدول جو
جدول جو

معنی فراافکندن - جستجوی لغت در جدول جو

فراافکندن
(دَ اَ تَ)
به میان آوردن: بار داد و وزیر و سپهسالار و اعیان حاضر آمدند و از این حدیث فراافکند. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
کنایه از اظهار خوف، عجز و زبونی کردن، پر ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا افکندن
تصویر فرا افکندن
به میان آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
بر روی چیزی گذاشتن، پوشاندن، کنایه از ازبین بردن، از میان بردن، فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ گَ گَ تَ)
افکندن:
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی بلخی.
رجوع به فروافکندن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن:
به یک حمله از جای برکندشان
پراکند و از هم درافکندشان.
فردوسی.
ور زآنک درافکنی به چاهش
یا تیغ کشی کنی تباهش.
نظامی.
، از پای درآوردن:
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی.
، دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن:
هر روز خویشتن به بلایی درافکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری.
فرخی.
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما.
؟ (از امثال و حکم).
، درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن:
به نطع کینه بر چون پی فشردی
درافکن پیل وشه رخ زن که بردی.
نظامی.
چون نه ای سباح و نی دریاییی
درمیفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
فتن، در فتنه درافکندن. (دهار).
- درافکندن پی، درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن:
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.
عنصری.
، انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن:
یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را.
عمعق.
، ریختن:
خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند
وآنگه ورا درافکند در قعبۀ مروانیه.
منوچهری.
، ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن: هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، منتشر کردن:
چو بلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل به کوی.
سعدی.
، فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن: و زمین آن (جامع دمشق) از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. (مجمل التواریخ و القصص)، منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن:
نوا را پردۀ عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست.
نظامی.
- درافکندن سخن چیزی، عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن:
بنهاد رباب و سخن شعردرافکند
یک نکتۀ او مایۀ عقد گهر آمد.
سوزنی.
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی درافکند.
نظامی.
هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم درافکند.
صائب.
، شایع ساختن. انتشار دادن: خبر درافکندند که علوی است. (بیان الادیان). رجوع به افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ کَ دَ)
بپایین انداختن. فرودآوردن.
- سر فرودافکندن، سر به پایین انداختن فکر کردن را: امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
به زیر افکندن. پایین افکندن. مقابل برافکندن. (یادداشت بخط مؤلف) :
گر بلندی در او کرد چنین پست ترا
خویشتن چونکه فرونفکنی از کوه بلند.
ناصرخسرو.
فروافکند سوی فرزند خویش
نبرّد دل از مهر پیوند خویش.
نظامی.
فروافکند سر در محنت خویش
نشسته تشنه و دریاش در پیش.
عطار
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ دَ)
کندن. حفر کردن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرو افکندن
تصویر فرو افکندن
فرو انداختن به پایین افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا افکندن
تصویر فرا افکندن
به میان آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
دور کردن، برانداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افکندن
تصویر پر افکندن
بال و پر ریختن مرغان پر ریختن، مانده شدن عاجز شدن مقهور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراکندن
تصویر فراکندن
کندن حفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو افکندن
تصویر فرو افکندن
((فُ. اَ دَ))
به زیر انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرافکندن
تصویر پرافکندن
((~. اَ کَ دَ))
کنایه از اظهار ناتوانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرا افکندن
تصویر فرا افکندن
((~. اَ کَ دَ))
به میان آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراکندن
تصویر فراکندن
((~. کَ دَ))
کندن، حفر کردن
فرهنگ فارسی معین
بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد