جدول جو
جدول جو

معنی فرآشفتن - جستجوی لغت در جدول جو

فرآشفتن(دَ نِتَ)
برآشفتن. فرآشوبیدن. رجوع به فرآشوبیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآشفته
تصویر برآشفته
خشمگین، عصبانی، خشمناک، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشتن
تصویر فراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، افراختن، فراختن، اوراشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
خشمگین شدن، شور و غوغا کردن، برای مثال برآشوبد ایران و توران به هم / ز کینه شود زندگانی دژم (فردوسی - ۲/۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، تنبل ساختن، گول زدن، دستان آوردن، نارو زدن، سالوسی کردن، مکر کردن، ترفند کردن، تبندیدن، اورندیدن، پشت هم اندازی کردن، گربه شانه کردن، خدعه کردن، غدر کردن، مکایدت کردن، شید آوردن، حقّه زدن، چپ رفتن، کید آوردن، غدر داشتن، غدر اندیشیدن، نیرنگ ساختن برای مثال به مدارای هیچ کس مفریب / از مراعات هرکسی بشکیب (نظامی۴ - ۶۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(دُشْ گَ تَ)
خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم
اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم.
دقیقی.
، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَتَ شُ دَ)
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن:
فرورفت و بررفت روز نبرد
به ماهی نم خون و بر ماه گرد.
فردوسی.
فرورفتن آبها از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان.
نظامی.
به کام دل نفسی با تو التماس من است
بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام.
سعدی.
چو پیلش فرورفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن.
سعدی.
- در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن:
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
بفکرت فرورفت چون خر به گل.
سعدی.
شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان).
- در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن.
، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء).
به ما در فرورفتن آفتاب
اشارت به چشمه ست و دریای آب.
نظامی.
، درگذشتن و مردن:
اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی
بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار.
فرخی.
تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
شستن و پاکیزه کردن:
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیلۀ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
، زدودن و پاک کردن:
آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تختۀ لاجورد
بسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشوید
حج و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(دَوَ دَ)
گریختن. دور شدن:
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر یک از گوشه ای فرارفتند.
سعدی.
، تعجب کردن. وارفتن:
فرارفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی.
سعدی (بوستان).
، رفتن:
اگر به باغ فرارفتمی، زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش مال.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ تَ / تِ)
رجوع به آشفته شود، بلندی و ارتفاع در جایی یا عضوی، آماس. رجوع به برآمدن و برآمد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ بَ)
آشفتن. رجوع به آشفتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآشوفتن
تصویر برآشوفتن
خشمگین شدن غضبناک گردیدن، فتنه برپا کردن شور و غوغا بپاکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
ناراحت شدن، خشمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
فریب دادن، گمراه کردن، بازی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرورفتن
تصویر فرورفتن
پائین رفتن، بزیر رفتن پائین رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فر آشفتن
تصویر فر آشفتن
برآشفتن آشفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروخفتن
تصویر فروخفتن
خفتن، خوابیدن، خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
فریب دادن گول زدن گمراه کردن، مغبون کردن، فریب خوردن گول خوردن: بمدارای هیچکس مفریب از مراعات هر کسی بشکیب. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
((فِ یا فَ تَ))
فریب دادن، گول زدن، فریب خوردن، گول خوردن، فرفتن، فریبیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
((~. شُ تَ))
خشمگین شدن، غضبناک گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشتن
تصویر فراشتن
((فَ تَ))
افراشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآشفته
تصویر برآشفته
عصبانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآشفتن
تصویر برآشفتن
عصبانی شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
ازکوره دررفتن، خشمگین شدن، خشم گرفتن، غضب کردن، تندی کردن، متغیر شدن، خشم، عصبانیت، تغیر، عصبیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از فرورفتن
تصویر فرورفتن
Dent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
Allure, Dazzle, Seduce
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
séduire, éblouir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
atrair, deslumbrar, seduzir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
привлекать , ослеплять , соблазнять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
anziehen, blenden, verführen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
przyciągać, oślepiać, kusić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
приваблювати , засліплювати , спокушати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فریفتن
تصویر فریفتن
atraer, deslumbrar, seducir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی