خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم. دقیقی. ، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
خفتن. خوابیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، خمیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : چو من چفته شدم جاناو چون چوگان فروخفتم اگر بدرود خواهی کرد زوتر کن که من رفتم. دقیقی. ، هنگفت و غلیظ شدن مانند شیر، جامد و بسته شدن مانند عسل. (ناظم الاطباء). رجوع به خفتن شود
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن: فرورفت و بررفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد. فردوسی. فرورفتن آبها از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان. نظامی. به کام دل نفسی با تو التماس من است بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام. سعدی. چو پیلش فرورفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن. سعدی. - در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن: نیوشنده شد زین سخن تنگدل بفکرت فرورفت چون خر به گل. سعدی. شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان). - در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن. ، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء). به ما در فرورفتن آفتاب اشارت به چشمه ست و دریای آب. نظامی. ، درگذشتن و مردن: اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار. فرخی. تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن: فرورفت و بررفت روز نبرد به ماهی نم خون و بر ماه گرد. فردوسی. فرورفتن آبها از جهان در آن ژرف دریا نبودی نهان. نظامی. به کام دل نفسی با تو التماس من است بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام. سعدی. چو پیلش فرورفت گردن به تن نگشتی سرش تا نگشتی بدن. سعدی. - در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن: نیوشنده شد زین سخن تنگدل بفکرت فرورفت چون خر به گل. سعدی. شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان). - در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن. ، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء). به ما در فرورفتن آفتاب اشارت به چشمه ست و دریای آب. نظامی. ، درگذشتن و مردن: اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار. فرخی. تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
شستن و پاکیزه کردن: چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی. منطقی رازی. - دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن: غرور جوانی چو از سر نشست ز گستاخ کاری فروشوی دست. نظامی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. چو در کیلۀ جو امانت شکست از انبار گندم فروشوی دست. سعدی. پسر کو میان قلندر نشست پدر گو ز خیرش فروشوی دست. سعدی. ، زدودن و پاک کردن: آن کو ز دل خلق فروشست بمردی نام پدر بهمن و نام پسر زال. فرخی. مرا از داغ هجران زرد شد روی به می زردی روی من فروشوی. فخرالدین اسعد. فروشست خور تختۀ لاجورد بسیمین نقطها بزد آب زرد. اسدی. گرد از دل سیاه فروشوید حج و نماز و روزۀ پیوسته. ناصرخسرو. منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش. ناصرخسرو. هوا را بسیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از طرف خاور. ناصرخسرو. ز دیوان فروشست عنوان گنج که نامش برآمد به دیوان رنج. نظامی. جهاندار فرمود کآن زادمرد فروشوید از دامن خویش گرد. نظامی. خردمند شه گفت کای ساده مرد چنین دان و از دل فروشوی گرد. نظامی. گر طبیبی را رسد زینسان جنون دفتر طب را فروشوید به خون. مولوی. الا ای ترک آتش روی ساقی به آب باده عقل از من فروشوی. سعدی. کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم. سعدی. ، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
گریختن. دور شدن: وقتی افتاد فتنه ای در شام هر یک از گوشه ای فرارفتند. سعدی. ، تعجب کردن. وارفتن: فرارفت و گفت ای عجب این تویی فرشته نباشد بدین نیکویی. سعدی (بوستان). ، رفتن: اگر به باغ فرارفتمی، زبانم هیچ نیافتی ز خروشیدن و نکوهش مال. فرخی
گریختن. دور شدن: وقتی افتاد فتنه ای در شام هر یک از گوشه ای فرارفتند. سعدی. ، تعجب کردن. وارفتن: فرارفت و گفت ای عجب این تویی فرشته نباشد بدین نیکویی. سعدی (بوستان). ، رفتن: اگر به باغ فرارفتمی، زبانم هیچ نیافتی ز خروشیدن و نکوهش مال. فرخی