جمع واژۀ فادر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فادر شود، جمع واژۀ فدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاحب اقرب الموارد، جمع فدور را به ضم اول و ثانی آورده است
جَمعِ واژۀ فادر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فادر شود، جَمعِ واژۀ فدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاحب اقرب الموارد، جمع فدور را به ضم اول و ثانی آورده است
سازمان یا انجمنی که برای اداره کردن رشته ای ورزشی تشکیل شود، اتحادیه ای از سندیکاهای کارگری، در علوم سیاسی اتحادیه ای از چند ایالت که به صورت یک کشور اداره می شود
سازمان یا انجمنی که برای اداره کردن رشته ای ورزشی تشکیل شود، اتحادیه ای از سندیکاهای کارگری، در علوم سیاسی اتحادیه ای از چند ایالت که به صورت یک کشور اداره می شود
لقب علی علیه السلام است، و درتداول این لقب غالباً بدنبال حیدر آید: روشن و صافی و بی قرار تو گفتی هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر. مسعودسعد. شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود جان بخش در نماز و جهانسوز در وغا. سعدی. رجوع به حیدر صفدر شود یکی از شعرای هندوستان و از اهالی بلگرام بروایتی ساندی است. و در فرخ آباد درگذشته، از او است: چشم دارم که روم جانب سلطان نجف سرمۀ دیده کنم خاک بیابان نجف. (از قاموس الاعلام ترکی)
لقب علی علیه السلام است، و درتداول این لقب غالباً بدنبال حیدر آید: روشن و صافی و بی قرار تو گفتی هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر. مسعودسعد. شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود جان بخش در نماز و جهانسوز در وغا. سعدی. رجوع به حیدر صفدر شود یکی از شعرای هندوستان و از اهالی بلگرام بروایتی ساندی است. و در فرخ آباد درگذشته، از او است: چشم دارم که روم جانب سلطان نجف سرمۀ دیده کنم خاک بیابان نجف. (از قاموس الاعلام ترکی)
دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6 هزارگزی خاور تربت حیدریه و 3هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی تربت به خواف. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 870 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، چغندر و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. از پل غوریان میتوان اتومبیل برد. این ده را به اصطلاح محلی پدرد نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به پدو شود
دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6 هزارگزی خاور تربت حیدریه و 3هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی تربت به خواف. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 870 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، چغندر و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. از پل غوریان میتوان اتومبیل برد. این ده را به اصطلاح محلی پدرد نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). رجوع به پدو شود
دهی جزء بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. جلگه و معتدل است. دارای 53 تن و آب آن از قنات است. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. قشلاق عده ای از ایل به فدادی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی جزء بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. جلگه و معتدل است. دارای 53 تن و آب آن از قنات است. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. قشلاق عده ای از ایل به فدادی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
برادر پدر، بعضی برادرزاده و خواهرزاده گفته اند و اول اصح است. (رشیدی). برادر پدر راگویند و بعربی عم خوانند و بمعنی برادرزاده و خواهرزاده نیز آمده. (برهان) (هفت قلزم). برادرزاده و خواهرزاده. و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (آنندراج). برادرزاده و خواهرزاده. (از کشف و سروری و مدار). در برهان و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (غیاث اللغات). برادر پدر و زاده را گویند. و آنرا اودر نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). خواهرزاده و برادرزاده. (صحاح الفرس) (شرفنامه) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). اودر. برادر پدر. عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین). عمو. برادر پدر. برادرزاده. خواهرزاده. (از ناظم الاطباء). در دستورها بمعنی خواهرزاده وبرادرزاده آمده اما در دستور بجای دال راء نوشته است، میتواند از تصحیف کاتب باشد. (مؤید) : سلسله جعدی بنفشه عارضی کت سیاوش افدر و پرویز جد. بوشعیب (از فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا گوید: من نمیدانم چرا افدر که صورتاً به پدر شبیه ترست بمعنی پدر نباشد و بمعنی برادرزاده یا خواهرزاده باشد. و گمان میکنم همین شعر بوشعیب سبب دادن این معنی به افدر شده باشد، چه لغت نویس میگوید: در این بیت یا باید گفت بوشعیب از شاهنامه ها بی اطلاع بوده یا برحسب اطلاعی که او داشته در پدران فریدون پرویز نامی هم بوده و در شاهنامۀ فردوسی و غیره نیامده است و یا شاعر برای درست آمدن وزن و قافیه تسامحاً اینطور گفته است. ولی اگر افدر را هم بمعنی خواهرزاده و یا برادرزاده یا بگفتۀ بعضی فرهنگها بمعنی عم، برادر پدر بگیریم، باز این عیب در بیت باقی است. در صورتی که در پهلوی ابتیار یا آبیدار بمعنی پدر است و نظایر آن نیز چو اشکم و شکم و امثال آن بسیار میباشد و مثال دیگری برای افدر در هیچ جا دیده نشده است. والله اعلم. (یادداشت به خط مؤلف). و رجوع به آثار و احوال رودکی ص 1136 شود
برادر پدر، بعضی برادرزاده و خواهرزاده گفته اند و اول اصح است. (رشیدی). برادر پدر راگویند و بعربی عم خوانند و بمعنی برادرزاده و خواهرزاده نیز آمده. (برهان) (هفت قلزم). برادرزاده و خواهرزاده. و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (آنندراج). برادرزاده و خواهرزاده. (از کشف و سروری و مدار). در برهان و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (غیاث اللغات). برادر پدر و زاده را گویند. و آنرا اودر نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). خواهرزاده و برادرزاده. (صحاح الفرس) (شرفنامه) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). اودر. برادر پدر. عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین). عمو. برادر پدر. برادرزاده. خواهرزاده. (از ناظم الاطباء). در دستورها بمعنی خواهرزاده وبرادرزاده آمده اما در دستور بجای دال راء نوشته است، میتواند از تصحیف کاتب باشد. (مؤید) : سلسله جعدی بنفشه عارضی کت سیاوش افدر و پرویز جد. بوشعیب (از فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا گوید: من نمیدانم چرا افدر که صورتاً به پدر شبیه ترست بمعنی پدر نباشد و بمعنی برادرزاده یا خواهرزاده باشد. و گمان میکنم همین شعر بوشعیب سبب دادن این معنی به افدر شده باشد، چه لغت نویس میگوید: در این بیت یا باید گفت بوشعیب از شاهنامه ها بی اطلاع بوده یا برحسب اطلاعی که او داشته در پدران فریدون پرویز نامی هم بوده و در شاهنامۀ فردوسی و غیره نیامده است و یا شاعر برای درست آمدن وزن و قافیه تسامحاً اینطور گفته است. ولی اگر افدر را هم بمعنی خواهرزاده و یا برادرزاده یا بگفتۀ بعضی فرهنگها بمعنی عم، برادر پدر بگیریم، باز این عیب در بیت باقی است. در صورتی که در پهلوی ابتیار یا آبیدار بمعنی پدر است و نظایر آن نیز چو اشکم و شکم و امثال آن بسیار میباشد و مثال دیگری برای افدر در هیچ جا دیده نشده است. والله اعلم. (یادداشت به خط مؤلف). و رجوع به آثار و احوال رودکی ص 1136 شود
از هم درندۀ صف. (غیاث اللغات). شکننده صف. برهم زنندۀ صف لشکر در روز جنگ: گردون سازد همیشه کارت نیکو زیرا چون تو ندید شاهی صفدر. فرخی. که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری. به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی. منوچهری. قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد دیده گوئی زخم تیر خسرو صفدر گرفت. مسعودسعد. فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند در حشم صفدر طغرل تکین. انوری. سهم درگاه او خدنگ وبال بر پلنگان صفدر افشانده است. خاقانی. هندوی میراخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند. خاقانی. گر زال نهاد پر سیمرغ بر تیر هلاک صفدران را. خاقانی. نیمۀ قندیل عیسی بود یا محراب روح یا مثال طوق اسب شاه صفدر تاختند. خاقانی. تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری. سعدی. زآنکه پیش این سرافرازان همه افسانه شد آنچه کردند از دلیری صفدران باستان. سعید هروی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 29). ... این سرور سریر سعادت و سیادت و صفدر و مهتر دست مسند سعادتست. (از ترجمه محاسن اصفهان). گفت ما ترا در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). رجوع به صف و صف دری شود
از هم درندۀ صف. (غیاث اللغات). شکننده صف. برهم زنندۀ صف لشکر در روز جنگ: گردون سازد همیشه کارت نیکو زیرا چون تو ندید شاهی صفدر. فرخی. که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهری. به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی. منوچهری. قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد دیده گوئی زخم تیر خسرو صفدر گرفت. مسعودسعد. فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند در حشم صفدر طغرل تکین. انوری. سهم درگاه او خدنگ وبال بر پلنگان صفدر افشانده است. خاقانی. هندوی میراخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند. خاقانی. گر زال نهاد پر سیمرغ بر تیر هلاک صفدران را. خاقانی. نیمۀ قندیل عیسی بود یا محراب روح یا مثال طوق اسب شاه صفدر تاختند. خاقانی. تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری. سعدی. زآنکه پیش این سرافرازان همه افسانه شد آنچه کردند از دلیری صفدران باستان. سعید هروی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 29). ... این سرور سریر سعادت و سیادت و صفدر و مهتر دست مسند سعادتست. (از ترجمه محاسن اصفهان). گفت ما ترا در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). رجوع به صف و صف دری شود
پاره ای از گوشت پخته، پاره ای از شب، پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قطعه ای از کوه و یا آنچه را در بالای کوه مشرف باشد فدره گویند. (اقرب الموارد از الاساس و التاج)
پاره ای از گوشت پخته، پاره ای از شب، پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قطعه ای از کوه و یا آنچه را در بالای کوه مشرف باشد فدره گویند. (اقرب الموارد از الاساس و التاج)
چوبی که دقاقان جامه را بدان کوبند و در خانه ها زنان برخت پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند جندره رخت مال، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند و بیفشارند، چوبی گنده و ستبر و قوی که در پس خانه (سرای) اندازند تا در گشوده نگردد، قرمساق
چوبی که دقاقان جامه را بدان کوبند و در خانه ها زنان برخت پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند جندره رخت مال، چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند و بیفشارند، چوبی گنده و ستبر و قوی که در پس خانه (سرای) اندازند تا در گشوده نگردد، قرمساق