جدول جو
جدول جو

معنی فداغ - جستجوی لغت در جدول جو

فداغ
(فَ فِ)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش مرکزی شهرستان لار. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال ارتفاعات بالنگستان و دهستان ارد، از جنوب و باختر دهستان بیرم و کوه گاوبست، از خاور دهستانهای صحرای باغ و حومه. این دهستان در باختر بخش واقع گردیده، هوای آن گرم است و آب مشروب آن از چشمه و قنات و باران تأمین میشود. زراعت آن اغلب دیمی است. محصولاتش غلات، خرما، پنبه، کنجد، تنباکو و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی مردم گلیم بافی است. از چهار آبادی دیده بان، فداغ، خلیلی، لب اشکن تشکیل شده و دارای 2200 تن سکنه است. ساکنین اغلب از طایفۀ قریش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فداک
تصویر فداک
(پسرانه)
نام روستایی در حجاز
فرهنگ نامهای ایرانی
گیاهی شبیه فاشرا با و میوه ای خوشه مانند و شاخه های باریک و بلند که به گیاهان اطراف خود می پیچد و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
بوته یا درختچه ای زینتی با گل های سفید خوشه ای که ساقه آن مصرف دارویی دارد، گل دنبه، غضاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدان
تصویر فدان
مزرعه، جای کشت و زرع، کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
اسب نیکو و گشاده رفتار، باد سرد تابستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
فراغت، آسایش، راحتی، آسودگی، فرصت، امکان
فراغ بال: کنایه از آرامش، آسایش، آسودگی خاطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فدام
تصویر فدام
دستار، شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
جمع واژۀ فدم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گیاهی است از تیره بداغها که برگهایش پنچه ای و گلهایش سفیدرنگند. آرایش گل آنها خوشه ای است و بنحوی است که یک گلولۀ درشت سفیدرنگ از گلها بوجود می آورند. افلوع. بوداغ. (فرهنگ فارسی معین ذیل گل). یکی از انواع زیندار و درختچه ای است زینتی و زیبا در راه میان آستارا به اردبیل موجود است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 269). گل دنبه. دنبه. تاغ. غضاه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(صِ / صُ)
داغی است که بر صدغ شتر کنند. (منتهی الارب). داغ که بر روی اشتر نهند. (مهذب الاسماء). داغی که میان دنبال چشم و گوش نهند بر درازا. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا)
گاو نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دو گاو قلبه ران مقرون همدیگر، ویکی را فدان نگویند. (اقرب الموارد) ، ساخت آماج کشاورز. ج، فدادین. (منتهی الارب). آلت شخم دو گاو. جمع آن بدون تشدید افدنه و فدن است. (اقرب الموارد) ، در مساحت چهارصد و به قولی سیصدوسی قصبۀ مربع. (اقرب الموارد). بیست وچهار قیراط. (یادداشت بخط مؤلف). فدان را منتهی الارب به تخفیف دال ضبط کرده است
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 72 هزارگزی جنوب خاش و 28 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیر و دارای 150 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، خرما و برنج است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
غمامه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا)
سرپوش ابریق، پالونه. (منتهی الارب). فدام بمعنی صافی. (اقرب الموارد). رجوع به فدام (ف / ف ) شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
دهان بند آتش پرستان و عجمیان که وقت آب خوردن بدان دهان را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سرپوش ابریق. (منتهی الارب) ، صافیی که بر دهانۀ ابریق نهند تا آنچه در آن است بدان تصفیه گردد. (اقرب الموارد) ، پالونه، دستار. (منتهی الارب). در این معنی منتهی الارب ضبط لغت را به تشدید ثانی هم آورده است، پتفوزبند گاوان. (منتهی الارب). در این معنی هم در منتهی الارب به تشدید و تخفیف دال هر دو آمده است
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا)
بلند و درشت آواز. (منتهی الارب). و مؤنث آن فداده است. (اقرب الموارد) ، سخت پاسپرکننده. (منتهی الارب). شدیدالوطاء. (اقرب الموارد) ، خداوند گله در صد تا هزار شتر، متکبر. ج، فدادون. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
به معنی فاشراباشد که درخت تاک کوهی است. به عربی کرمهالبیضا خوانند و بعضی گویند فاشرسین است که عربان کرمهالاسود خوانند. (برهان). سرخدار. (یادداشت مؤلف). رجوع به فشغ شود، گیاهی است که بر درخت پیچد و فروگیرد آن را و تباه گرداند. (منتهی الارب). گیاه بی برگ که به درخت مجاور می پیچد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فُشْ شا)
هرچه بر درخت پیچد و آن را فروگیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا)
ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 73 هزارگزی جنوب خاش و 18 هزارگزی خاور شوسۀ خاش به ایرانشهر. دارای 36 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
چرم پاره ای که از آن مشک را در پی کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان طوالش است که 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خرمابنی است در کوه قطن. و نام آبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لداغ
تصویر لداغ
خار تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
هزار گوشان از گیاهان گیاهی بی برگ که به درخت مجاور می پیچد، فاشرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
آسوده شدن و راحت گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
سر بها دادن، رستن، رهاندن، کریان باز خریدن خویش یا دیگری، گیریان آنچه بندی برای رهایی خود پردازد سر بها گنجا ستبرا، انبار کنور دادن پولی یا چیزی برای نجات خویشتن یا دیگری، آنچه که اسیران برای نجات خود دهند سربها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فداد
تصویر فداد
شباویز (مرغ حق) از پرندگان بلند آواز مرد، سنگین گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدام
تصویر فدام
سر پوش آبتابه، جمع فدم، گنگلاجان در پوش، پوز بند دهان بند
فرهنگ لغت هوشیار
جفت گاو اندازه ای است، خیش چوبی که بر گردن گاو نهند مزرعه، مقیاس سطح و آن معادل 400 قصبه مربع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صداغ
تصویر صداغ
درد گیجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداغ
تصویر بداغ
ترکی شاخه گل دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
((فِ))
ظرف بزرگ، قدح بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
((فُ))
روشنایی، فروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
((فَ))
فارغ شدن، دست از کار کشیدن، در فارسی به معنی آسوده شدن، آسایش، آسودگی
فرهنگ فارسی معین