جدول جو
جدول جو

معنی فخوز - جستجوی لغت در جدول جو

فخوز
(فَ)
ضرع فخور، پستان سطبر تنگ سوراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فخور. رجوع به فخور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروز
تصویر فروز
(دخترانه)
روشنائی، روشنی، تابش و روشنی و فروغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فوز
تصویر فوز
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بتپوز، فرنج، پتفوز، بتفوز، برفوز، بنفوز، پوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوز
تصویر فوز
پیروزی یافتن، رستگار شدن، پیروزی، رهایی، رستگاری
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای برای حفاظت مدارهای الکتریکی که در هنگام عبور جریان الکتریکی قوی، مدار را قطع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروز
تصویر فروز
فروزیدن، افروزنده، پسوند متصل به واژه به معنای روشن کننده مثلاً گیتی فروز، روشنی، روشنایی
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش راور شهرستان کرمان که دارای 750 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، لبنیات و کاردستی مردم بافتن کرباس و قالیچه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
اطراف و پیرامون دهان را گویند از جانب بیرون، خواه از انسان و خواه حیوان دیگر باشد، گرداگرد دهن، پوز، (فرهنگ فارسی معین)، فوزه، پتفوز، هجوم و غلبه را نیز گویند، (برهان) :
به مرو شاهجان باشی تو آنگه
که اینجا لشکر سرماکند فوز،
سوزنی،
در این معنی و شاهد جای تأمل است، چه معنی اول نیز مناسب است، (حاشیۀ برهان چ معین)،
صدایی که در هنگام جماع کردن از کسی برآید، (برهان)، فوزافوز، (رشیدی)، سوزنی گوید:
چنان کشیم و چنان دربریم ما همه شب
که خواب ناید همسایه را ز فوزافوز،
وفوزافوز ترکیبی است نظیر سراسر، دمادم، کشاکش، (از حاشیۀ برهان چ معین)،
آروغ، (برهان) (اسدی)، فوژان، فوگان، رجوع به این کلمات شود، واز آن فعل ساخته اند مانند این مثال:
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی به ریش برفوزد،
طیان،
و رجوع به فوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
این کلمه در نوشتۀ ابن بیطار و محمد بن زکریای رازی و ابن سینا بسیار آمده است و آنرا گاهی بصورت تذکیر چون ’قال الخوز’ و گاه بصورت تأنیث چون ’قالت الخوز’ آورده اند. شاید نام کتابی بوده بنام ’فلاحهالخوزیه’ مانند ’فلاحهالرومیه’و ’فلاحهالنبطیه’ و یا بنام طب الخوز که طرق پزشکی مردم خوزستان یا مدرسه جندیشاپور واقع در خوزستان را بیان می کرده: قالت الخوز سمن البقر یمنع سم الافاعی من الوصول الی القلب. (ابن البیطار در کلمه سمن). قالت الخوز انها نقیب الحصاء الکلی. (قانون بوعلی سینا مقالۀ مفردات چ طهران ص 162). قالت الخوزانه (ای السوندا) بار در طب. (ابن البیطار). قالت الخوز انه (الخرع) ابلغ الملینات. (ابن البیطار)
نی شکر. (برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: نیشکر را بدان جهت خوز می گویند که در خوز (خوزستان) فراوان یافت میشود (؟)
لغت نامه دهخدا
نام کویی است به اصفهان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: سکهالخوز. و از این محلت است احمد بن حسن خوزی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 435 تن سکنه. محصولاتش غله و انگور است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
سیم فلزی که در مسیر جریان برق تعبیه کنند، اگر جریان بسیار قوی و خطرناک باشد سیم مزبور ذوب میشود و جریان را قطع میکند، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فخ ّ. رجوع به فخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ)
نازیدن، نازیدن به خوی نیکو، افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). رجوع به فخر و فخار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نازنده. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل ص 76) (منتهی الارب). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده. (اقرب الموارد) ، ناقۀ بزرگ پستان کم شیر. (منتهی الارب). و گوسفند اهلی بزرگ پستان و کم شیر. (از اقرب الموارد) ، پستان سطبر درشت تنگ سوراخ کم شیر، خرمابن بزرگ تنه گنده شاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت نخل قوی شاخ پربرگ. (فهرست مخزن الادویه) ، اسب بزرگ و دراز نره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀکفش و موزه نصب کنند. (برهان). ظاهراً مصحف مهمیز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مهمیز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
فربه و قوی هیکل. (برهان) :
شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی.
مولوی.
(از فرهنگ نظام از حاشیۀبرهان چ معین) ، مرطوبی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوز
تصویر خوز
دشمنی، خصومت، عداوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوز
تصویر فوز
پیروزی، رهائی، رستگاری اطراف و پیرامون دهان، هجوم و غلبه
فرهنگ لغت هوشیار
رشته نازک فلزی که در سر راه جریان برق قرار میدهند که جریان برق هر موقع زیادتر از حد معین گردد ذوب شود و جریان را قطع نماید
فرهنگ لغت هوشیار
روشنی روشنایی، در کلمات مرکب به معنی فروزنده آید: آتش فروز دلفروز گیتی فروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخوخ
تصویر فخوخ
جمع فخ، دام های شکاری دام شکاری، جمع فخاخ فخوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخور
تصویر فخور
فخر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیوز
تصویر فیوز
اسبابی که جهت جلوگیری از عبور جریان شدید الکتریسته در یک مدار به کار می رود
فیوز پراندن: کنایه از حیرت زده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخور
تصویر فخور
((فَ))
بسیار فخر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فوز
تصویر فوز
پوز، گرداگرد دهن، آروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فوز
تصویر فوز
((فُ))
پیروزی یافتن، رستگار شدن، پیروزی، فتح، رستگاری
فرهنگ فارسی معین
پیروزی، رستگاری، رهایی، کامیابی، نجاح
فرهنگ واژه مترادف متضاد