جدول جو
جدول جو

معنی فخنر - جستجوی لغت در جدول جو

فخنر
(فِ نِ)
گوستاو تئودور. فیلسوف دانشمند آلمانی. در سال 1801 میلادی متولد شد و در 1822 در علوم زیستی از دانشگاه لیپزیک فارغ التحصیل گشت، پس از آن باقی عمر خود را در این شهر گذراند. او به ریاضی و علوم طبیعی علاقه داشت و در 1834 استاد طبیعیات گردید اما در 1843 پس از بیماری شدید و طولانی که نیروی بینایی او را بسیار ضعیف کرد دوباره به مطالعۀ فلسفۀ زیبایی شناسی و روانشناسی فیزیکی روی آورد. و سرانجام در هیجده نوامبر 1887 در لیپزیک درگذشت. فخنر جهان را یک جاندار عالی میداند و حتی گیاهان و ستارگان را جزو جانداران میشمارد و میگوید: خدا، یا روح عالم، وجود مشابه آدمی دارد و قانون های طبیعی جلوه هایی از کمال الهی است. باوجود دقت فیلسوفانه، شهرت فخنر ارتباط به کار دقیقی دارد که در 1860 زیر عنوان ’اصول روانشناسی فیزیکی’ منتشر ساخت. اساس روانشناسی فیزیکی فخنر بر این است که ذهن و تن آدمی جدا آفریده شده اند ولی عملاً وجه مختلف یک واقعیت اند. (ترجمه و اختصار از دایرهالمعارف بریتانیکا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فخر
تصویر فخر
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخن
تصویر فخن
درون و میان باغ، برای مثال فخن باغ بین ز ابر و ز نم / گشته چون عارض بتان خرم (دقیقی - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنر
تصویر فنر
وسیله ای فلزی به شکل تیغه، نوار یا میلۀ پیچیده شده که قوۀ ارتجاعی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخار
تصویر فخار
نازش، فخر، مباهات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخار
تصویر فخار
سفالگر، آنکه ظرف های سفالی می سازد، سفال ساز، کوزه گر
فرهنگ فارسی عمید
(فَخْ خا)
موسوی، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری. مردی عالم، فاضل، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام ’الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب’ است. رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 509 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ننگ داشتن. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
میان و درون باغ. (برهان) :
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مولانا فخر، میر علیشیر نوایی آرد: جوانی لطیف و ظریف بود، و این مطلع از اوست:
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازۀ ملک عدم است.
(از مجالس النفائس چ حکمت ص 401)
لغت نامه دهخدا
(فُ خُ)
بزرگ جثه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فناخر شود
لغت نامه دهخدا
(فِ خِ)
سخت و درشت که در سرون زدن باقی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَم م)
نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. (منتهی الارب). مصدر دوم باب مفاعله است، چون قیاس و مقایسه. رجوع به مفاخره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخاره. (اقرب الموارد) :
ای شده غره به ملک و مال و جوانی
هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است.
ناصرخسرو.
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
خاقانی.
، نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران. (اقرب الموارد) ، افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. (منتهی الارب). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ)
نازیدن، نازیدن به خوی نیکو، افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). رجوع به فخر و فخار شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نازنده. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل ص 76) (منتهی الارب). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده. (اقرب الموارد) ، ناقۀ بزرگ پستان کم شیر. (منتهی الارب). و گوسفند اهلی بزرگ پستان و کم شیر. (از اقرب الموارد) ، پستان سطبر درشت تنگ سوراخ کم شیر، خرمابن بزرگ تنه گنده شاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت نخل قوی شاخ پربرگ. (فهرست مخزن الادویه) ، اسب بزرگ و دراز نره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
از ترکی فنار، آلتی فلزی که دارای قوه ارتجاعی است: فنر ساعت. (فرهنگ فارسی معین). آهنی قابل خمیدن و پیچ خوردن که در ساعت، پیانو، تختخواب بصورت مارپیچی به کار رود ونیز در حشو صندلی و نیمکت و غیره گذارند. (یادداشت مؤلف) ، وسیله ای است در اتومبیل که بین اطاق و شاسی اتومبیل نصب میشود و کار آن جلوگیری و عکس العمل در مقابل تکانهای شدید و ضربه های ناشی از دست اندازهاست. فنر اتومبیل دو نوع است، یکی فنر لوله ای که از فولاد خشک مارپیچ ساخته میشود، دوم فنر اکسل که مجموعه ای است از صفحات پولادین بلند و کم عرض که اندازه های مختلف دارند و به نسبت طول و وضع قرار گرفتن آن را که بلندتر از همه است شاه فنر و آن را که بلافاصله پس از آن قرار دارد وزیر فنر مینامند. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمی لاله که با فنری که در آن تعبیه شده است شمع را بقدر ضرورت پیوسته بسوی بالا برآرد، و نیز قسمی فانوس است که شمع در آن سوزد و بجای روپوش کرباس شیشه دارد. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فِخْ خی)
بسیار نازنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آنکه با تو ناز و فخر کند، مرد مغلوب در فخر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فخیر
تصویر فخیر
باخته در ناز، همتا در خوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخور
تصویر فخور
فخر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخار
تصویر فخار
نازیدن، بالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنخر
تصویر فنخر
فیسو باد دماغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخر
تصویر فخر
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنر
تصویر فنر
آلتی است فلزی که دارای قوه ارتجاعی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنر
تصویر خنر
جمع خانر، دوستان ناب یاران یکدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخن
تصویر فخن
میان باغ صحن روضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخار
تصویر فخار
سفال، گل خشک، سبو، در فارسی به معنای کوزه گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخار
تصویر فخار
((فَ خّ))
بسیار فخر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخر
تصویر فخر
((فَ خْ))
نازیدن، مباهات کردن، بزرگ منشی، افتخار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنر
تصویر فنر
((فَ نَ))
ابزار فلزی پیچ در پیچ که دارای قوه ارتجاعی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخور
تصویر فخور
((فَ))
بسیار فخر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخار
تصویر فخار
((فَ))
نازیدن، بالیدن
فرهنگ فارسی معین
سفال پز، سفالگر، کاسه گر، کوزه گر، خزف سبو، کوزه، سفالینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفاخر، غرور، مفتخر
دیکشنری اردو به فارسی