وسیع، پهن، پهناور، گسترده، برای مثال به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲ - ۶۴۷)، گشاد، فراوان فراخ رفتن: کنایه از زیاده روی کردن، سریع رفتن
وسیع، پهن، پهناور، گسترده، برای مِثال به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲ - ۶۴۷)، گشاد، فراوان فراخ رفتن: کنایه از زیاده روی کردن، سریع رفتن
گشاد. (برهان). واسع. مقابل تنگ. (یادداشت بخط مؤلف). باز: خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه تاریخ بلعمی). به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا خزر است. کسائی مروزی. بدیدم به زیر کلاهش فراخ دهانی و زیر دهان خنجری. منوچهری. تا پای نهندبر سر حران با کون فراخ گنده و ژنده. عسجدی. چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه) ، پهناور. گسترده. (یادداشت بخطمؤلف). عریض. پهن. (ناظم الاطباء) : من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ. بوشکور. شما را دل از مرز و شهر فراخ بپیچید و از باغ و میدان و کاخ. فردوسی. مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ زمان دادن و بخشیدن بدان کردار. فرخی. زمینی همه روی او سنگلاخ به دیدن درشت و به پهنا فراخ. عنصری. آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. (تاریخ بیهقی). مر امّید را هست دامن فراخ درختی است بررفته بسیارشاخ. اسدی. جهانی فراخ است و خوش کاین جهان در او کمتر از حلقه انگشتری است. ناصرخسرو. بر اهل خراسان فراخ شد کار امروز که ابلیس میزبان است. ناصرخسرو. چشم خواجه ز چشمۀ سوراخ چشمۀ تنگ دید و آب فراخ. نظامی. در طلب روی تو گرد جهان فراخ ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده. عطار. به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار. سعدی. ، بسیار. (برهان). فراوان. وافر. هنگفت. (یادداشت بخط مؤلف). ارزان. (ناظم الاطباء) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. (حدود العالم). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. (کلیله و دمنه). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. (چهارمقاله). در تف این بادیۀ دیولاخ خانه دل تنگ و غم دل فراخ. نظامی. ، شاد و سرخوش: امیر چاشتگاه فراخ برنشست. (تاریخ بیهقی). - پای فراخ نهادن، از حد خود تجاوز کردن: دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ. نظامی. - روز فراخ شدن، روزفراخ گشتن. بالا آمدن روز. - روز فراخ گشتن، بالا آمدن روز: ماند ماهان فتاده بر در کاخ تا بدانگه که روز گشت فراخ. نظامی. در این ترکیبات فراخ بیشتر بصورت صفت به کار رفته و صفت مرکب یا حاصل مصدر مرکب ساخته است: فراخ آبرو، فراخ آبرویی، فراخ آستین، فراخ آهنگ، فراخ ابرو، فراخ ابروی، فراخ ابرویی، فراخ باز شدن، فراخ بال، فراخ بر، فراخ بوم، فراخ بین، فراخ پیشانی، فراخ جای، فراخ چشم، فراخ چشمه، فراخ حال، فراخ حوصلگی، فراخ حوصله، فراخ خو، فراخ خویی، فراخ دامن، فراخ درم، فراخ دست، فراخ دستی، فراخ دل، فراخ دو، فراخ دوش، فراخ دهان، فراخ دهانه، فراخ دهن، فراخ دیده، فراخ رفتن، فراخ رو، فراخ رو، فراخ روزی، فراخ روی، فراخ روی، فراخ زهار، فراخ زیست، فراخ سال، فراخ سالی، فراخ سخن، فراخ سخنی، فراخ سر، فراخ شاخ، فراخ شانه، فراخ شدن، فراخ شکاف، فراخ شکم، فراخ شلوار، فراخ عطا، فراخ عنان، فراخ عیش، فراخ قدم، فراخ کام، فراخ کردن، فراخ گام، فراخ گردیدن، فراخ گشتن، فراخ گلو، فراخ مایه، فراخ مزاح، فراخ میان، فراخنا، فراخ نان ونمک، فراخ نشستن، فراخ نعمت، فراخی. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود
گشاد. (برهان). واسع. مقابل تنگ. (یادداشت بخط مؤلف). باز: خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه تاریخ بلعمی). به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است. کسائی مروزی. بدیدم به زیر کلاهش فراخ دهانی و زیر دهان خنجری. منوچهری. تا پای نهندبر سر حران با کون فراخ گنده و ژنده. عسجدی. چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه) ، پهناور. گسترده. (یادداشت بخطمؤلف). عریض. پهن. (ناظم الاطباء) : من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ. بوشکور. شما را دل از مرز و شهر فراخ بپیچید و از باغ و میدان و کاخ. فردوسی. مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ زمان ِ دادن و بخشیدن ِ بدان کردار. فرخی. زمینی همه روی او سنگلاخ به دیدن درشت و به پهنا فراخ. عنصری. آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. (تاریخ بیهقی). مر امّید را هست دامن فراخ درختی است بررفته بسیارشاخ. اسدی. جهانی فراخ است و خوش کاین جهان در او کمتر از حلقه انگشتری است. ناصرخسرو. بر اهل خراسان فراخ شد کار امروز که ابلیس میزبان است. ناصرخسرو. چشم خواجه ز چشمۀ سوراخ چشمۀ تنگ دید و آب فراخ. نظامی. در طلب روی تو گرد جهان فراخ ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده. عطار. به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار. سعدی. ، بسیار. (برهان). فراوان. وافر. هنگفت. (یادداشت بخط مؤلف). ارزان. (ناظم الاطباء) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. (حدود العالم). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. (کلیله و دمنه). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. (چهارمقاله). در تف این بادیۀ دیولاخ خانه دل تنگ و غم دل فراخ. نظامی. ، شاد و سرخوش: امیر چاشتگاه فراخ برنشست. (تاریخ بیهقی). - پای فراخ نهادن، از حد خود تجاوز کردن: دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ. نظامی. - روز فراخ شدن، روزفراخ گشتن. بالا آمدن روز. - روز فراخ گشتن، بالا آمدن روز: ماند ماهان فتاده بر در کاخ تا بدانگه که روز گشت فراخ. نظامی. در این ترکیبات فراخ بیشتر بصورت صفت به کار رفته و صفت مرکب یا حاصل مصدر مرکب ساخته است: فراخ آبرو، فراخ آبرویی، فراخ آستین، فراخ آهنگ، فراخ ابرو، فراخ ابروی، فراخ ابرویی، فراخ باز شدن، فراخ بال، فراخ بر، فراخ بوم، فراخ بین، فراخ پیشانی، فراخ جای، فراخ چشم، فراخ چشمه، فراخ حال، فراخ حوصلگی، فراخ حوصله، فراخ خو، فراخ خویی، فراخ دامن، فراخ درم، فراخ دست، فراخ دستی، فراخ دل، فراخ دو، فراخ دوش، فراخ دهان، فراخ دهانه، فراخ دهن، فراخ دیده، فراخ رفتن، فراخ رَو، فراخ رو، فراخ روزی، فراخ رَوی، فراخ روی، فراخ زهار، فراخ زیست، فراخ سال، فراخ سالی، فراخ سخن، فراخ سخنی، فراخ سر، فراخ شاخ، فراخ شانه، فراخ شدن، فراخ شکاف، فراخ شکم، فراخ شلوار، فراخ عطا، فراخ عنان، فراخ عیش، فراخ قدم، فراخ کام، فراخ کردن، فراخ گام، فراخ گردیدن، فراخ گشتن، فراخ گلو، فراخ مایه، فراخ مزاح، فراخ میان، فراخنا، فراخ نان ونمک، فراخ نشستن، فراخ نعمت، فراخی. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود
نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخاره. (اقرب الموارد) : ای شده غره به ملک و مال و جوانی هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است. ناصرخسرو. خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم را فخار. خاقانی. ، نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران. (اقرب الموارد) ، افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. (منتهی الارب). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود
نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخاره. (اقرب الموارد) : ای شده غره به ملک و مال و جوانی هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است. ناصرخسرو. خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم را فخار. خاقانی. ، نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران. (اقرب الموارد) ، افزون داشتن کسی را برکسی در فخر. (منتهی الارب). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود
موسوی، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری. مردی عالم، فاضل، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام ’الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب’ است. رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 509 شود
موسوی، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری. مردی عالم، فاضل، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام ’الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب’ است. رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 509 شود
زیست فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). عیش واسع. گویند: عیش رخاخ علی الوصف و گویند: رخاخ العیش،یعنی خفض و سعۀ آن. (از اقرب الموارد) ، زمین نرم. (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین فراخ یا زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. ج، رخاخی ّ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین بادکرده که زیر گام شکسته شود. ج، رخاخی ّ. (از اقرب الموارد)
زیست فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). عیش واسع. گویند: عیش رخاخ علی الوصف و گویند: رخاخ العیش،یعنی خفض و سعۀ آن. (از اقرب الموارد) ، زمین نرم. (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین فراخ یا زمین دمیده که زیر پا شکسته گردد. ج، رَخاخی ّ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم یا زمین بادکرده که زیر گام شکسته شود. ج، رَخاخی ّ. (از اقرب الموارد)
زمین نرم نیکوریگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (برهان) (جهانگیری) (اقرب الموارد) : تیر غمزه چو کند داد نشست تا پر اندر سخاخ سینۀ من. نجم الدین دایه (از رشیدی)
زمین نرم نیکوریگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (برهان) (جهانگیری) (اقرب الموارد) : تیر غمزه چو کند داد نشست تا پر اندر سخاخ سینۀ من. نجم الدین دایه (از رشیدی)