جدول جو
جدول جو

معنی فحشا - جستجوی لغت در جدول جو

فحشا
زنا، گناه بزرگ و کار بسیار زشت
تصویری از فحشا
تصویر فحشا
فرهنگ فارسی عمید
فحشا
روسپیکی روسبیگری جهمرزی، زشتکاری، زفتی معصیت عمل زشت بدی که از حد در گذرد، زنا، نابکاری، معصیت عمل زشت بدی که از حد در گذرد، نابکاری
فرهنگ لغت هوشیار
فحشا
((فَ))
گناه، کار زشت، زنا
تصویری از فحشا
تصویر فحشا
فرهنگ فارسی معین
فحشا
زنا، معصیت، زشتکاری، فجور، فسق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فحش
تصویر فحش
دشنام، ناسزا، ویژگی هر نوع سخن ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحوا
تصویر فحوا
مفهوم سخن، معنی، مضمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
بسیار بدخو و ناسزاگو، بددهن، فحش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احشا
تصویر احشا
اندرونه، اندرون، درون، درونی، داخل، باطن، در علم زیست شناسی اعضای درون شکم جانوران از معده، کبد، روده ها و غیره، امعا، احشا
فرهنگ فارسی عمید
(تَ شَیْ یُ)
ضربت بر شکم زدن. زخم بر شکم زدن. (تاج المصادر بیهقی) ، آرمیدن با
لغت نامه دهخدا
(حَ)
هرچه درون حجاب است در شکم از کبد و طحال و کرش و جز آن یا مابین ضلع خلفی که در آخر پهلوست تا ورک. آنچه در شکم باشد از دل و جگر و سپرز. رودگانی. (یادداشت مؤلف). درون شکم. (منتهی الارب). اندرون تهی گاه. (محمود بن عمر ربنجنی) (زمخشری). آلت شکم. تهی گاه. آنچه اندرون شکم بوده از گرده و دل و جگر و سپرز. آنچه در شکم و سینه باشد از دل و جگر و سپرز و گرده. (یادداشت مؤلف). ج، احشاء. (منتهی الارب) ، ناحیت. ناحیه. (ربنجنی) ، صاحب غیاث گوید: اکثردل استعمال میشود، ثومش. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَهْ)
از حد درگذشتن در بدی، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (منتهی الارب). دشنام. سقط. ناسزا. با دادن یا شنیدن صرف شود. (یادداشت بخط مؤلف). نافرجام گفتن. (مجمل اللغه) :
پاک است ز فحش ها زبانم
همچون ز حرامها ازارم.
ناصرخسرو.
به فحش و هزل جوانی به پیری آوردم
که هیچ شرم نبود از جوان و از پیرم.
سوزنی.
از دو دیوانم به تازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.
خاقانی.
زهر از قبل تو نوشداروست
فحش از دهن تو طیبات است.
سعدی.
، نیک زفت شدن. (منتهی الارب) ، آشکاری و بی پردگی:
به پارسایی و رندی و فحش و مستوری
چو اختیار به دست تو نیست معذوری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
دیگ افزار. (منتهی الارب). بمعنی ابزارالقدر است مانند پیاز و سیر و گشنیز و غیرهم. (از فهرست مخزن الادویه). دیگ افزار خشک. (منتهی الارب). البزر او یابسه. ج، افحاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَشْ شا)
صورتی از محشی. رجوع به محشی شود.
- محشا کردن، محشی کردن. حاشیه نوشتن بر کتابی. تحشیه. رجوع به محشی شود
لغت نامه دهخدا
(فَحْ حا)
مرد فحش گوی. (منتهی الارب). مؤنث آن فحاشه است. (اقرب الموارد). زشتگوی. (ربنجنی). آنکه دشنام بسیار گوید. بدزبان. دهن دریده. آنکه در جواب از حد درگذرد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فاحشه، که به یونانی فربوس و ماطوس نامند. (فهرست مخزن الادویه). جندبیدستر
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام موضعی به دیار طی، نام کوهی در الابواء میان مکه و مدینه، نام وادیئی به حجاز. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
معصیت زشت. (ترجمان علامه جرجانی) (مجمل اللغه). بدی که از حد درگذرد. (زمخشری). زشت کاری. (ربنجنی). هو ما ینفرعنه الطبع السلیم و یستنقصه العقل المستقیم. (تعریفات) ، زنا. (منتهی الارب) ، نابکاری. (تفلیسی) ، بی فرمانی. (ربنجنی) ، زفتی در اداء زکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، فاحشه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جمع حشا، اندرونه جمع حشا آنچه در سینه و شکم باشد از دل و جگر و معده و روده اندرونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحا
تصویر فحا
دیگ افزار داربوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحش
تصویر فحش
سخن زشت، زنا، جستجو، تفحص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشا
تصویر محشا
رسم الخطی برای محشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاحشا
تصویر فاحشا
به بسیاری به افزونی بسیار بغایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحوا
تصویر فحوا
مفهوم سخن، مضمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
زشتگوی، مرد فحش گوی، آنکه دشنام بسیار گوید، بد زبان، دهن دریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشا
تصویر حشا
درون، اندرونه، ضربت بر شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحاش
تصویر فحاش
((فَ حّ))
بدزبان، ناسزاگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشا
تصویر حشا
((حَ))
درون، اندرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحش
تصویر فحش
((فُ حْ))
بدی را از حد گذراندن، بسیار بد کردن، دشنام، ناسزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحش
تصویر فحش
دشنام، ناسزا
فرهنگ واژه فارسی سره
بددهانی، بدزبانی، دشنام، زشتیاد، سب، سخط، سقط، شتم، ناسزا، هتک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محتوا، مضمون، معنا
متضاد: صورت، لفظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدزبان، دشنام گو، ناسزاگو، هتاک
متضاد: خوش زبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حاشا
فرهنگ گویش مازندرانی
زبانی، ناپسند، بی ادب
دیکشنری اردو به فارسی