سوفار تیر، (از چراغ هدایت)، و آنچه از استادان فن تیراندازی مسموع شده این است که فاق ریسمان خامی است که در وسط چلۀ کمان به عرض یک انگشت پیچند تا سوفار برآن بند کرده و زه بکشند، (آنندراج) (فرهنگ نظام)
سوفار تیر، (از چراغ هدایت)، و آنچه از استادان فن تیراندازی مسموع شده این است که فاق ریسمان خامی است که در وسط چلۀ کمان به عرض یک انگشت پیچند تا سوفار برآن بند کرده و زه بکشند، (آنندراج) (فرهنگ نظام)
شکاف قلم و شکاف ریش بلند، (یادداشت بخط مؤلف)، هر یک از دو قسمت جداشده از یکدیگر قلم و ریش و امثال آن، در تداول عام، خط یا شکاف موی سررا نیز گویند، و در این معنی محرّف فرق است، (فرهنگ نظام) : ریش دوفاق، قلم دوفاق، (یادداشت بخط مؤلف)، نام قسمی از پارچۀ ابریشمی، و در این معنی یک لفظ اروپایی است، (فرهنگ نظام)، نوعی تافته، (یادداشت بخط مؤلف)، در اروپایی بودن ’فاق’ بهمین صورت تردید باید کرد، مگر آنکه صورت مشابهی باشد، معرب فاژ است که باز کردن دهان باشد، (از لغات محلی شوشتر، خطی)، رجوع به فاژ و فاژه شود
شکاف قلم و شکاف ریش بلند، (یادداشت بخط مؤلف)، هر یک از دو قسمت جداشده از یکدیگر قلم و ریش و امثال آن، در تداول عام، خط یا شکاف موی سررا نیز گویند، و در این معنی محرّف فرق است، (فرهنگ نظام) : ریش دوفاق، قلم دوفاق، (یادداشت بخط مؤلف)، نام قسمی از پارچۀ ابریشمی، و در این معنی یک لفظ اروپایی است، (فرهنگ نظام)، نوعی تافته، (یادداشت بخط مؤلف)، در اروپایی بودن ’فاق’ بهمین صورت تردید باید کرد، مگر آنکه صورت مشابهی باشد، معرب فاژ است که باز کردن دهان باشد، (از لغات محلی شوشتر، خطی)، رجوع به فاژ و فاژه شود
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
پوست نازکی که زیر پوست ظاهر بدن است، پوست نازک درونی که شکم را از قسمت پایین مجزا می کند، پردۀ درون شکم که روده ها در میان آن قرار دارد و هرگاه قسمت پایین آن شکاف پیدا کند، سبب عارضۀ فتق می شود
آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد. - فاقد چیزی بودن، نداشتن آن. (یادداشت بخط مؤلف). ، زن شوی یا پسر گم کرده. زن شوی یا پسر مرده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گاو ماده که بچه اش را دده خورده، و کذا ظبیه فاقد. (منتهی الارب). رجوع به فقد و فقدان شود
آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد. - فاقد چیزی بودن، نداشتن آن. (یادداشت بخط مؤلف). ، زن شوی یا پسر گم کرده. زن شوی یا پسر مرده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گاو ماده که بچه اش را دده خورده، و کذا ظبیه فاقد. (منتهی الارب). رجوع به فقد و فقدان شود
سخت زرد. (منتهی الارب). هر چیز بسیار زرد و أصفر. (آنندراج) : صفراء فاقع، زرد زلال. زردی زرد. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر رنگ خالص بی آمیغ، سپید باشد یا غیر آن. (منتهی الارب) : احمر فاقع، سرخ خالص. (یادداشت بخط مؤلف)
سخت زرد. (منتهی الارب). هر چیز بسیار زرد و أصفر. (آنندراج) : صفراء فاقع، زرد زلال. زردی زرد. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر رنگ خالص بی آمیغ، سپید باشد یا غیر آن. (منتهی الارب) : احمر فاقع، سرخ خالص. (یادداشت بخط مؤلف)
فاقت. فقر و نیازمندی. از این کلمه فعل از باب افتعال آید نه از ثلاثی مجرد. (از اقرب الموارد). درویشی. (منتهی الارب) : ناقۀ همت به راه فاقه ران تا گرددت توشه خوشۀ چرخ و منزلگاه راه کهکشان. خاقانی. شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است فارغم از دولتی که نعمت و ناز است. خاقانی. داد بخششها و خلعت های خاص آن عرب را کرد از فاقه خلاص. مولوی. طاقت بار فاقه ندارم. (گلستان). مرد درویش که بار ستم فاقه کشید به در مرگ همانا که سبکبار آید. (گلستان). طایفه ای از درویشان از جور فاقه به جان آمده بودند و از درویشی به فغان. (گلستان)
فاقت. فقر و نیازمندی. از این کلمه فعل از باب افتعال آید نه از ثلاثی مجرد. (از اقرب الموارد). درویشی. (منتهی الارب) : ناقۀ همت به راه فاقه ران تا گرددت توشه خوشۀ چرخ و منزلگاه راه کهکشان. خاقانی. شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است فارغم از دولتی که نعمت و ناز است. خاقانی. داد بخششها و خلعت های خاص آن عرب را کرد از فاقه خلاص. مولوی. طاقت بار فاقه ندارم. (گلستان). مرد درویش که بار ستم فاقه کشید به در مرگ همانا که سبکبار آید. (گلستان). طایفه ای از درویشان از جور فاقه به جان آمده بودند و از درویشی به فغان. (گلستان)
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند
پرده ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می باشد، صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند