- فاستدن
- باز ستاندن باز گرفتن
معنی فاستدن - جستجوی لغت در جدول جو
- فاستدن ((س تُ دَ))
- بازستاندن، باز گرفتن، فاستاندن
- فاستدن
- بازستدن، بازستاندن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
واستاندن، بازستاندن، بازگرفتن، واپس گرفتن
پس گرفتن واستاندن: (صوفیان واستدنداز گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه خمار بماند) (حافظ)
ستدن، گرفتن
گرفتن چیزی ستدن ستادن اخذ کردن، تسخیر کردن تصرف کردن
دریافت کردن، گرفتن
حقیقی، واقعی، امین، صادقانه
قصه، اسطوره، روایت، حکایت
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
بر پا شدن
قابل استدن شایسته گرفتن
کهنه، قدیم، دیرینه، کهن، زمان گذشته، ضد نو
پس گرفتن
احتمال دادن
مستقیم، راست، مقابل کج و خم
سرد شدن، یخ بستن، منجمد گردیدن، بربسته شدن
حکایت، نقل، قصه، سرگذشت، حدیث، افسانه، حادثه
مضطرب و اندوهناک بودن
بتخانه، بتکده، کنایه از حرم سرا، برای مثال فرستش به سوی شبستان خویش / بر خواهران و فغستان خویش (فردوسی - ۲/۲۱۲)
کهنه، گذشته، دیرین، زمان قدیم
افسانه، سرگذشت، حکایت دستان، قصه، مثل
داستان راندن: کنایه از داستان گفتن، قصه گفتن، حکایت کردن
داستان زدن: افسانه گفتن، مثل زدن، برای مثال شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی - ۳/۳۷۶)
داستان شدن: کنایه از مشهور شدن، بلندآوازه شدن، برای مثال از مردمی میان جهان داستان شدی / جز داستان خویش دگر داستان مخوان (فرخی - ۲۹۷)
داستان راندن: کنایه از داستان گفتن، قصه گفتن، حکایت کردن
داستان زدن: افسانه گفتن، مثل زدن،
داستان شدن: کنایه از مشهور شدن، بلندآوازه شدن،
بلعیدن، فروبردن چیزی به گلو، بلع کردن، اوباریدن
پس گرفتن، بازستاندن، بازگرفتن، واپس گرفتن
روانه کردن، راهی کردن، گسیل داشتن
خواندن
گفتن مثلاً صلوات فرستادن،
امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد،
با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن
در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
خواندن
گفتن مثلاً صلوات فرستادن،
امکان حضور یا اشتغال کسی را در جایی فراهم کردن مثلاً به دانشگاه فرستاد،
با وسایل مخابراتی مطلبی را منتقل کردن
در جهتی پرتاب کردن مثلاً موشک را به هوا فرستاد
مضطرب شدن، بی تاب شدن، دلگیر شدن، اندوهناک شدن
پارچۀپشمی یا نخی ضخیم، برای دوختن لباس رو و رسمی
خمیازه کشیدن، دهان دره کردن، فاژه کردن، فاژه کشیدن، برای مثال شراب شب و نشئۀ آن نیرزد / به فاژیدن بامداد خمارش (ابوالمثل بخاری - شاعران بی دیوان - ۶۷)