جدول جو
جدول جو

معنی فابس - جستجوی لغت در جدول جو

فابس(بِ)
فاباس. فابش. باقلا. (ناظم الاطباء). از لاتینی فابس. (حاشیۀ برهان چ معین). باقلی، زاج. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
فابس
فاباس یونانی تازی گشته باسمر (باقلا) از گیاهان باقلا
تصویری از فابس
تصویر فابس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فارس
تصویر فارس
کسی که زبان مادری اش فارسی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، زاجر، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارس
تصویر فارس
اسب سوار، سوار بر اسب، کنایه از دلیر و جنگ جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابس
تصویر عابس
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، عبّاس، گره پیشانی، ترش روی، بداخم، اخم رو، سخت رو، بداغر، دژبرو، تندرو، تیموک، زوش، متربّد، روترش، ترش رو، عبوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قابس
تصویر قابس
آتش خواه، آتش خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابس
تصویر یابس
خشک، سفت و سخت
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
ابن سعید المرادی. قاضی و ازوالیان و پیشوایان بود. مسلمه بن مخلد به سال 49 هجری قمری وی را شرطگی مصر سپس ولایت دریا داد و عابس در مرزها غزو کرد. دیگر بار وی را مسلمه به سال 57 بشرطگی بازگرداند و به سال 60 خلیفتی خویش در فسطاط بدو گذاشت. آنگاه قضاوت و شرطگی با هم یافت و بدان دو شغل بود تا به سال 68 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهرکی است بعراق و آبادان و با نعمت بر مغرب دجله. (حدود العالم ص 89). نهر سابس دهی است معروف قرب واسط بجانب غربی راه بغداد. (معجم البلدان). دهی است بواسط و نهر سابس مضاف است بسوی آن ده. (منتهی الارب). و نیز رجوع به اخبار الراضی بالله والمتقی ﷲ از کتاب اوراق صولی ص 214 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن ربیعه الیمانی. بقول ابن حبان، صحابی است و بارودی گوید: در جنگ صفین با معاویه بود و کشته شد. طبرانی از طریق عبدالواحد بن ابی عون روایت کند که علی علیه السلام در جنگ صفین بر حابس که از عباد بود گذر کرد و شاید بود که این مرد حابس بن سعد بن منذر بن ربیعۀ آتی الذکر باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 هجری قمری ج 1 ص 285 شود
ابن سعد الیمانی. صحابی است. عبدالصمدبن سعید حمصی او را در شمار صحابه ای که به حمص آمدند آرد و گوید او از حمص به مصر شد. عسقلانی گوید شاید که این مرد با حابس سابق الذکر یکی باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 286 شود
ابوالأقرع تمیمی. او حکم عرب بود به جاهلیّت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام جائی و نام روزی از روزهای بنی تغلب که بدانجای بود. اخطل گوید:
لیس یرجون ان یکونوا کقومی
قد بلوایوم حابس و الکلاب.
و هم او گوید:
فاصبح ما بین الکلاب فحابس
قفاراً یغنیها مع اللیل یومها.
و ذوالرمه گوید:
اقول لعجلی یوم فلج و حابس
اجدی فقد اقوت علیک الامالس.
رجوع به معجم البلدان یاقوت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از حبس. بازدارنده. حبس کننده، محبوس. و بدین معنی در شعر حصین بن همام آمده است:
موالیکم مولی الولاده منهم
و مولی الیمین حابس قد تقسما.
- حابس العرق، دارو که خوی بازدارد.
- حابس دم، دارو که خون از جستن و دویدن بازدارد. دوا که خون ببندد. که خون را بند آرد. خون بر
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یابس
تصویر یابس
خشک، خشکی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قابس
تصویر قابس
آتشجوی، درخشان آتشخواره سوزنده درخشان: شهاب قابس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فالس
تصویر فالس
آلمانی تازی گشته والس بنگرید به والس ساختگی دروغین سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابس
تصویر حابس
حبس کننده، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابس
تصویر خابس
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابس
تصویر تابس
دیگرگون شدن، نرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابس
تصویر عابس
ترشروی، شیر جانور
فرهنگ لغت هوشیار
منطقه وسیعی است که قسمتی از جنوب و جنوب باختری کشور ایران را فرا گرفته و تقریباً از یازده قرن پیش از میلاد مسیح محل سکنای رشیدترین طوایف آریائی بنام پارس بوده و بهمین مناسبت به پارس موسوم گردیده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فابل
تصویر فابل
فرانسوی افسانه متل داستانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فابش
تصویر فابش
یونانی باسمر (باقلا) باقلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاباس
تصویر فاباس
باقلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لابس
تصویر لابس
پوسید جامه پوش پوشنده (جامه) جامه پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یابس
تصویر یابس
((ب))
خشک، سخت، رطب
یابس به هم بافتن: کنایه از سخنان در هم و برهم و بی معنی گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابس
تصویر لابس
((بِ))
پوشنده (جامه)، جامه پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارس
تصویر فارس
((رْ))
قوم پارس که در جنوب ایران ساکن بودند، نام سرزمین پارس، ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارس
تصویر فارس
((رِ))
سوار، اسب سوار، جنگاور، دلیر، جمع فرسان و فوارس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارس
تصویر فارس
کسی که زبان مادری او فارسی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاکس
تصویر فاکس
فکس، دورنگار (واژه فرهنگستان)، دستگاهی برای مخابره تصویر نامه و اسناد و آن چه روی کاغذ آمده باشد، دورنویس، نمابر، پست تصویری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فارس
تصویر فارس
پارس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فاکس
تصویر فاکس
دورنگار
فرهنگ واژه فارسی سره