جدول جو
جدول جو

معنی غولتاش - جستجوی لغت در جدول جو

غولتاش
خود آهنین باشد که سپاهیان در روز جنگ بر سر نهند و آن را به ترکی دولغه خوانند، (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
غولتاش
خود آهنین که سپاهیان در روز جنگ بر سر نهند دولغه
تصویری از غولتاش
تصویر غولتاش
فرهنگ لغت هوشیار
غولتاش
((لْ))
کلاهخود آهنین
تصویری از غولتاش
تصویر غولتاش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هورتاش
تصویر هورتاش
(دخترانه)
همچون خورشید، آنکه چون خورشید نورانی است، هور (فارسی) + تاش (ترکی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوتاش
تصویر نوتاش
(پسرانه)
همیشه، دایم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غلتاق
تصویر غلتاق
چوب بندی زین اسب، چوب زین، پارچۀ کهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلتان
تصویر غلتان
غلتنده، درحال غلتیدن، کنایه از هر چیز گرد و مدور، بن مضارع غلتاندن و غلتانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غفلتا
تصویر غفلتا
غافلانه، بدون تامل، به ناگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیلتاش
تصویر خیلتاش
هر یک از سپاهیان یا سربازانی که در یک دسته باشند، هم قطار، هم گروه، فرمانده سپاهیان، برای مثال دل بازده به خوشی ورنه ز درگه شه / فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری (منوچهری - ۱۱۰)، پیک حکومتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولتاژ
تصویر ولتاژ
مقدار نیروی محرک الکتریکی که برق را در هادی ها جریان می دهد
فرهنگ فارسی عمید
نام بتی بزرگ بوده است به ملتان و از همه جای هندوستان به حج آیند به زیارت آن بت، (از حدود العالم)، نام بتی بوده است سابقاً در شهر مولتان هند و از اقصی نقاط به زیارت آن بت می شتافته اند و در هر حال ثروت هنگفتی در راه نذر و نیاز و متولیان او خرج می شده است، دسته ای از مردم دراین بتخانه معتکف بوده اند و آن کاخی بوده است که درجای آبادتری ساخته اند در سوق ملتان و بت را در قبه قرار داده اند و در اطراف آن، خانه های متولیان و عبّاد و پارسایان قرار داشته است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری است میان قندهار و لاهور و آن را ملتان نیز گویند و از ولایات سند است و آن ولایت از اقلیم سوم است و در این سنوات بیست هزار باب خانه و عمارت در آن آباد است، در یک فرسنگی آن شهر، رودی عظیم جاری است و اصل این مول تهان بوده و مول به هندی اصل باشد و تهان مکان است، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، شهری است از شهرهای هند در سمت غزنه و فرج بیت الذهبش نامند، بتی دارد که مورد احترام هند است به نام مولتان، (از معجم البلدان)، شهری مذهبی به هند با بتخانه و بتی بزرگ و معروف و لقب آن دارالامان است، (از یادداشت مؤلف) : بتکده ای بدانجا هست و گویند این بتکده یکی از بیوت سبعه است، در آن بتی از آهن به بلندی هفت ذراع در وسط قبه در میان هوا ایستانده و ایستادن آن در هوا اثر سنگ مغناطیس است که در جهات ششگانه این خانه به کار برده اند، این بتخانه را در بن کوهی کرده اند و مردم هند از اقاصی بلاد از خشکی و دریا به زیارت آن شوند و از بلخ بدانجا راهی مستقیم است، چه سواد مولتان و سواد بلخ به یکدیگر نزدیک است، (از الفهرست ابن الندیم)، مولتان یا ملتان شهری بزرگ است از هند و اندر او یک بت است سخت بزرگ و از همه هندوستان به حج آیند به زیارت آن بت، و نام آن بت مولتان است، و جایی استوار است با قندز و سلطان وی قرشی است از فرزندان سام است و به لشکرگاهی نشیند بر نیم فرسنگی و خطبه بر مغربی کند، (از حدود العالم ص 68)،
به مولتان شد و در ره هزار قلعه گرفت
که هریکی را صد باره بود چون خیبر،
فرخی،
مارا از مولتان بازخواند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82)، پسر علی را و سرهنگ محسن را به مولتان فرستادند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88)، بدان روزگار که به مولتان می رفت که پدرش از وی بیازرده بود ... (تاریخ بیهقی)،
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم،
خاقانی،
قلعۀ بیه را که از حصنهای محکم بود مستخلص گردانید و کشش بسیار کرد و متوجه مولتان شد، (تاریخ جهانگشای جوینی)،
- مولتان شاه، پادشاه و فرمانروای سرزمین مولتان:
دگر شاه کشمیر با دستگاه
دگر مولتان شاه با فر و جاه،
فردوسی
دهی است از دهستان ایرافشان بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 45هزارگزی جنوب سوران با 100 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ)
برادر رضاعی. از لغات ترکی، لهذا برادر رضاعی پادشاه را کوکلتاش خان لقب باشد. مؤلف گوید که برادر رضاعی در اینجا مراد از پسر دایه نیست، بلکه شخصی دیگر باشد و کوکلتاش مرکب است از کوکه و تاش و لام تبجیل، زیرا که کوکه پسر دایه را گویند و تاش مبدل داش که کلمه اشتراک است، چنانکه در فارسی لفظ هم. پس کوکلتاش به معنی هم کوکه باشد، یعنی دو شخص که شریک دایه خورده باشند بالضروره پسر آن دایه آن هر دو شخص را کوکه باشد و آن هر دو شخص با هم کوکلتاش باشند، یعنی هم کوکه و آنچه کوکلتاش به معنی پسر دایه گویند ظاهراً مجاز باشد که او را در ترکی فقط کوکه نامند. (غیاث) (از آنندراج). برادر رضاعی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به تاش شود
لغت نامه دهخدا
(بِهْ خوَرْ / خُرْ)
دارندۀ غول،
- راه یا بادیۀ غولدار، راهی یا بادیه ای که غول داشته باشد،
-، کنایه از جهان مادی و دنیا:
این راه غولدار و پل هفت طاق را
تا چارسوی هشت جنان چون گذاشتی ؟
خاقانی،
آن شب که سوی کعبۀ خلوت نهادروی
این غولدار بادیه را کرد زیر پا،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
گیاهی است ترش شبیه به اشنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نام قسمی شورگیاه
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. (یادداشت مؤلف) ، گروه نوکران و غلامان از یک خیل. (ناظم الاطباء). فراش. محصل. آردل. (یادداشت مؤلف) :
گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. (تاریخ بیهقی). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. (تاریخ بیهقی). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی).
صبح یک روزه خیلتاش بود
علم آفتاب از آن برداشت.
مجیربیلقانی.
بیست و یک خیلتاش سقلابیش
خیل دیماه را شکست آخر.
خاقانی.
بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
حکیم از چاوشان بارگاهش.
نظامی.
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. (تاریخ طبرستان). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. (بدایع الازمان فی وقائع کرمان).
خیلتاشان جفا کار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
، امیر و صاحب خیل و سپاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، دارای 388 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات و انواع میوه ها است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نعت فاعلی از غلتیدن. غلتنده. آنچه میغلتد. غلطان:
درآمد ز زین گشت غلتان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک.
اسدی (گرشاسب نامه).
بماندش یکی نیمه بر زین نگون
دگر نیمه غلتان ابر خاک و خون.
اسدی (گرشاسب نامه).
من شسته به نظاره و انگشت همی گز
وآب مژه بگشاده و غلتان شده چون گوز.
سوزنی.
، هرچیز گرد و مدور، مروارید. (ناظم الاطباء). رجوع به غلطان شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
جمع واژۀ غلته. رجوع به غلته شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ تَ)
دهی است از دهستان شش ده قره بلاغ بخش مرکزی شهرستان فسا، که در 54هزارگزی خاور فسا کنار راه فرعی فسا به داراکویه قرار دارد. در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد. سکنۀ آن 400 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود، محصول آن غلات، پنبه، حبوبات و شغل اهالی زراعت، قالی و گلیم بافی است. ساکنان آن از طایفۀ اینانلو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است به مرو. (منتهی الارب). قریه ای است از نواحی مرو، و از مرو پنج فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قوتاش
تصویر قوتاش
غژگاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلتاق
تصویر غلتاق
چوب بندی زین. یا کهنه غلتاق. زن پیر بد سابقه
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که می غلتد غلتنده، در حال غلتیدن، هر چیز گرد و مدور یا مروارید غلتان. مروارید کاملا گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکلتاش
تصویر کوکلتاش
برادر رضاعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غولدار
تصویر غولدار
دارای غول: راه غول دار بادیه غول دار، جهان مادی دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
افراد سپاهیانی که از یک خیل و یک واحد نظامی باشند، گروه نوکران و غلامان از یک خیل، صاحب خیل فرمانده سپاهیان امیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفلتاً
تصویر غفلتاً
((غِ لَ تَ نْ))
ناگهان، بی خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلتان
تصویر غلتان
((غَ))
چیزی که می غلتد، غلتنده، هرچیز گرد و مدور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلتاق
تصویر غلتاق
((غَ))
غلطاق، چوب بندی زین، کهنه
غلتاق زن: پیر بدسابقه
فرهنگ فارسی معین
((وُ))
اختلاف انرژی پتانسیل مربوط به واحد بار الکتریکی در فاصله بین دو نقطه از مدار جریان یا دو سر باطری، اختلاف پناسیل (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیلتاش
تصویر خیلتاش
((خِ))
فرمانده سواران، همقطار، هم گروه
فرهنگ فارسی معین
همکار، هم قطار، هم خیل، هم طایفه، فراش، محصل، پیک، سپهدار، صاحب سپاه، امیرلشکر، سپاهی، لشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تراشنده ی چوب، نجار، خراط
فرهنگ گویش مازندرانی
آب بردگی خاک کوه در اثر سیلاب
فرهنگ گویش مازندرانی