جدول جو
جدول جو

معنی خیلتاش

خیلتاش
هر یک از سپاهیان یا سربازانی که در یک دسته باشند، هم قطار، هم گروه، فرمانده سپاهیان، برای مثال دل بازده به خوشی ورنه ز درگه شه / فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری (منوچهری - ۱۱۰)، پیک حکومتی
تصویری از خیلتاش
تصویر خیلتاش
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خیلتاش

خیلتاش

خیلتاش
افراد سپاهیانی که از یک خیل و یک واحد نظامی باشند، گروه نوکران و غلامان از یک خیل، صاحب خیل فرمانده سپاهیان امیر
فرهنگ لغت هوشیار

خیلتاش

خیلتاش
سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. (یادداشت مؤلف) ، گروه نوکران و غلامان از یک خیل. (ناظم الاطباء). فراش. محصل. آردل. (یادداشت مؤلف) :
گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. (تاریخ بیهقی). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. (تاریخ بیهقی). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی).
صبح یک روزه خیلتاش بود
علم آفتاب از آن برداشت.
مجیربیلقانی.
بیست و یک خیلتاش سقلابیش
خیل دیماه را شکست آخر.
خاقانی.
بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
حکیم از چاوشان بارگاهش.
نظامی.
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. (تاریخ طبرستان). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. (بدایع الازمان فی وقائع کرمان).
خیلتاشان جفا کار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
، امیر و صاحب خیل و سپاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

خیلتاش

خیلتاش
همکار، هم قطار، هم خیل، هم طایفه، فراش، محصل، پیک، سپهدار، صاحب سپاه، امیرلشکر، سپاهی، لشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد