جدول جو
جدول جو

معنی غوغ - جستجوی لغت در جدول جو

غوغ
(غُ)
تلفظ ترکی گوگ که همان جوج پادشاه سرزمین مأجوج است. رجوع به گوگ، یأجوج و مأجوج و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غوغا
تصویر غوغا
(دخترانه)
آشوب، هیاهو، صدای بلند، بانگ و فریاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غوغایی
تصویر غوغایی
آشوب طلب، فتنه انگیز، غوغاطلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوغا
تصویر غوغا
داد و فریاد، هیاهو، جار و جنجال، داد و بیداد، داد و قال، خروش، مردم بسیار و درهم آمیخته، مردم آشوب طلب
غوغا انگیختن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن
غوغا برآوردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن
غوغا کردن: هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوغاطلب
تصویر غوغاطلب
آشوب طلب، فتنه جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوغاگر
تصویر غوغاگر
آشوبگر، فتنه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوغا برآوردن
تصویر غوغا برآوردن
هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوغا کردن
تصویر غوغا کردن
هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن، کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوغا انگیختن
تصویر غوغا انگیختن
هیاهو و داد و فریاد کردن، هنگامه کردن
کنایه از فتنه و آشوب برپا کردن، غوغا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وغوغ
تصویر وغوغ
صدای سگ، صدای قورباغه، برای مثال ای دهن بازکرده ابله وار / سخنان گفته همچو وغوغ چغز (نجیبی - شاعران بی دیوان - ۶۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل که در 15هزارگزی شمال ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان قرار دارد، جلگه و گرم و معتدل است، سکنۀ آن 586 تن که به فارسی و بلوچی سخن میگویند، آب آن از رود خانه هیرمند تأمین میشود، محصول آن غلات، صیفی، لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه، گلیم و کرباس بافی است، راه مالرو دارد، ساکنان از طایفۀ سنجری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بانگ خروس، حکایت بانگ خروس، غوغولوغو
لغت نامه دهخدا
(وَغْوَ)
آواز بانگ وزغ. (فرهنگ اسدی). آواز وزغ یعنی غوک. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ جغز.
نجیبی (از لغت نامۀ اسدی).
، آواز سگ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُو)
شور و مشغله. (فرهنگ رشیدی). شور و مشغله و فریاد و فغان که در وقت حادثه و بلایا از ازدحام و خروج خلق برآید حتی فریاد سگان به یکبار، و پیداست که غو بمعنی فریاد و نعره است، و ’غا’ مبدل ’گا’ بمعنی جایی که غو و فریاد بسیار، و محل اجتماع فریادخواهان باشد، چنانکه شوغاه جای خوابیدن شب گوسپندان را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ فریاد و شور. (برهان قاطع). آوازهای بلند پی هم و درهم، و به این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). شاید اصل کلمه، ’کوکا’ی فارسی باشد. رجوع به کوکا در برهان قاطع و کلمه رعار در فرهنگ جهانگیری شود. غوغا بمعنی شور و فریاد و بانگ بمجاز است، زیرا این کلمه در اصل بمعنی جماعت و انجمن است و کثرت اشخاص موجب بانگ و فریاد بود. (از آنندراج). با الفاظافتادن و بردن و برخاستن و داشتن و کردن و نشستن استعمال میشود. (از آنندراج). هیاهو. هنگامه. داد و بیداد. هلالوش. ازدحام با هیاهوی بسیار. شلوغی. هیجان. جلب. جلبه. دقدقه. (منتهی الارب) :
کشیدند صف لشکر شاه تور
برآمد همی جنگ و غوغا و شور.
فردوسی.
پیغمبری ولیک نمی بینم
چیزیت معجزات مگر غوغا.
ناصرخسرو.
یا شب مهتاب از غوغای سگ
کند گردد بدر را در سیر تگ.
مولوی (مثنوی).
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش.
سعدی (طیبات).
موسم نغمۀ چنگ است که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست.
سعدی.
تا ملامت نکنی طایفۀ رندان را
که جمال توببینند و به غوغا آیند.
سعدی (بدایع).
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام.
سعدی (بوستان).
هر کجا حسن بیش غوغا بیش
چون بدینجا رسی مرو زآن پیش.
اوحدی.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
حافظ.
بر آستان تو غوغای عاشقان چه عجب
که هر کجا شکرستان بود مگس باشد.
(منسوب به حافظ).
- امثال:
غوغای سگان کم نکند رزق گدا را.
؟ (از فرهنگ نظام).
- پرغوغا، پرشور. پرهیجان. بسیار بانگ و فریاد:
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
؟
- غوغای هراسندگان، کنایه از استغفار و توبه توبه کنندگان و تائبان و آه پشیمانان و ترسندگان باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
، ستیزه و مناقشه و منازعه. (ناظم الاطباء) ، جمعیت. انجمن. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). به ترکی مغولی قورلتای = قوریلتای گویند. (از برهان قاطعو حاشیۀ آن چ معین). جماعتی از عوام الناس که برای مقصدی و بیشتر برای مخالفت با شاهی یا رفتن به جنگی همدست شده، بقصد خود قیام کنند. بوش. اوباش. سفله. اراذل. حشر. چریک. و رجوع به غوغاء شود:
چون کشف انبوهی غوغا بدید
بانگ و ژخ مردمان خشم آورید.
رودکی (از صحاح الفرس ذیل ژخ).
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان، و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان). لیث از شارستان بیرون آمد و خانهای ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). و جاه عمیر نزدیک بومسلم بسیار بود، و مردمان بیرون شدند با او سه هزار مرد غوغا. (تاریخ سیستان). مشتی غوغا و مفسدان که جمع آمده بودند مغرور آل بویه را گفتند عامه را خطری نباشد قصد باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). مردم عامه و غوغا را که فزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). مردم عام و غوغا به یکبار خروشی بکردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 436). یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو. (منتخب قابوسنامه ص 47).
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت
تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا.
ناصرخسرو.
رازیست اینکه راه ندادستند
اینجا در این بهائم غوغا را.
ناصرخسرو.
بررس که چه بود نیک آن اسما
منگر به دروغ عامه و غوغا.
ناصرخسرو.
غوغا خود را در سرای عثمان افکندند. (مجمل التواریخ و القصص). غوغا بر وی جمع شد و شهر بگرفت و کارش همی فزود روز بروز. (مجمل التواریخ و القصص). مردم نصر بن هبیره به بغداد آمدند و فریاد کردند اندر بازار، و غوغای شهر برخاستند و عامه با ایشان. (مجمل التواریخ و القصص). از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 93). و امیر اسماعیل حسین الخوارجی را بگرفت و به زندان فرستاد و آن غوغا پراکنده شد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94).
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا.
سنایی.
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم.
خاقانی.
گفتی غوغای مصر، طالب صاع زرند
صاع زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم.
خاقانی.
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهرشحنه سوی غوغائی فرست.
خاقانی.
لشکریان را از برای دفع شر و اطفای آن نائره برنشاند تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه بازدارند. غوغا دو گروه شدند وبا لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص 202). ده هزار مرد غوغا بدیه او شد، و خانه او فروگرفته، او بگریخت. (تاریخ طبرستان).
عدوکه گفت به غوغا که در گذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش.
سعدی.
آنگاه با مردمان گفتند غوغا از شهرهاو بندگانی که در مدینه بودند بر این مسکین عثمان بن عفان غالب شدند. (تجارب السلف صص 42- 43) ، گروه و انبوهی از جانداران و جز آن:
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند.
خاقانی.
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوغای زنبور هم بیشتر.
نظامی (از آنندراج).
، هرج و مرج. انقلاب. اغتشاش. آشوب. شرانگیزی:
تو ز غوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب.
ناصرخسرو.
ز هر بیشی و کمی کآن به خلق اندر پدید آمد
کرا پیدا نخواهد شد بدین سان صعب غوغائی.
ناصرخسرو.
شنیده ام که بصد سال جور و ظلم و ملوک
به از دو روزه شر عام و فتنه و غوغاست.
عمعق.
امراء و خواجگان دولت بر وی حسد بردند و به غوغای لشکر کشته شد. (کتاب النقض ص 88).
باک غوغای حادثات مدار
چون ترا شد حصار جان خلوت.
خاقانی.
شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان
چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد.
خاقانی.
به شب شهر غوغای یأجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی.
خاقانی.
روی بهار پیدا شد و غوغای سرما از بیم خنجر بید فرونشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 349). گوشها در آن غوغا از ناله و فریاد و نوحه... موقور. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 450). اهل خوارزم بظلمی که او بعهد سامانیان کرده بود بر او کینه ور بودند، به غوغا او را گرفتند و سر برداشته پیش عمرواللیث فرستاده. (تاریخ طبرستان).
نیست همه ساله درین ده صواب
ف تنه اندیشه و غوغای خواب.
نظامی.
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش.
نظامی.
ببخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده.
نظامی.
دمی خوش باش غوغا را که دیده ست
بخور امروز فردا را که دیده ست ؟
عطار.
آنهمه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزۀ جادوی اوست.
عطار.
آنجا که عشق خیمه بزد جای عقل نیست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی.
سعدی (طیبات).
در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغائی.
سعدی (طیبات).
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.
سعدی (بوستان).
چو مقبل رم خورد ز افغان محتاج
دهد غوغای ادبارش به تاراج.
امیرخسرو.
افتاد به هر حلقه ای از زلف تو آشوب
برخاست ز هر گوشه ای از چشم تو غوغا.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
خاست غوغای قدش اندر میان عاشقان
در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
هر ذره از او در سر سودای دگر دارد
هر قطره از او در دل غوغای دگر دارد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کبوتر، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، فاخته، (ناظم الاطباء)، تمام، انتها، در آذربایجان ققا به کسر اول و تشدید دوم به کسی گویند که در بازی نوبت وی آخر و بعد از دیگران باشد
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
بانگ و فریاد. هیاهو. هنگامه. سر و صدا. قیل و قال. جار و جنجال. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غوغا شکن
تصویر غوغا شکن
آنکه فتنه را بشکند آنکه غوغا را بخواباند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغو
تصویر غوغو
فاخته کوکو، کبوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا
تصویر غوغا
شور و مشغله، شلوغی، هیجان، آشوب طلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا انگیختن
تصویر غوغا انگیختن
هیاهو کردن بانگ برآوردن، فتنه بر پا کردن ایجاد آشوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا برافکندن
تصویر غوغا برافکندن
هیاهو کردن بانگ برآوردن، فتنه بر پا کردن ایجاد آشوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا برآوردن
تصویر غوغا برآوردن
بانگ و فریاد برآوردن هیاهو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا شکستن
تصویر غوغا شکستن
شکستن فتنه و آشوب خوابانیدن شورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا طلبی
تصویر غوغا طلبی
عمل غوغا طلب فتنه جویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا طلب
تصویر غوغا طلب
غوغا خواه غوغا گر آنکه فتنه جوید فتنه جوی مفسده جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا کردن
تصویر غوغا کردن
هیاهو کردن بانگ زدن، تهییج کردن، فتنه انگیختن هنگامه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغا گر
تصویر غوغا گر
آنکه فتنه جوید غوغا طلب فتنه گر
فرهنگ لغت هوشیار
ملخ چون پر بر آورد، پشه ریزه، مگس ریزه (معین غوغای پارسی بی همزه برابر با فریاد و فغان را با غوغاء تازی در آمیخته) ملخ چون پر برآورد یا وقتی که رنگش مایل به سرخی گردد، ملخ انبوه، مردم آمیخته از هر جنس، مردم سفله شرانگیزان مفسدان، شور و مشغله فریاد و فغان هیاهو هنگامه، ستیزه مناقشه، جمعیت انجمن، انبوهی از جانداران، هرج و مرج انقلاب اغتشاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغاگر
تصویر غوغاگر
فتنه گر، آشوب طلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغایی
تصویر غوغایی
غوغا طلب فتنه انگیز یا غوغا یی گلبن. بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغولوغوغو
تصویر غوغولوغوغو
بانگ خروس آواز خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغولوغو
تصویر غوغولوغو
بانگ خروس آواز خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوغاسالاری
تصویر غوغاسالاری
حکومت یا سلطه اوباش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غوغا
تصویر غوغا
((غُ))
مردم بسیار و درهم آمیخته، در فارسی به معنی جار و جنجال زیاد و فغان
فرهنگ فارسی معین
شور، آشوب، ازدحام، الم شنگه، جنجال، خروش، دادوبیداد، سروصدا، غریو، غلغله، فغان، ولوله، همهمه، هنگامه، هیاهو، آوازه، بانگ
متضاد: آرامش، سکوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد