جدول جو
جدول جو

معنی غندره - جستجوی لغت در جدول جو

غندره(دَ)
بناز و تبختر راه رفتن. صفت آن غندور و غندوره می آید. (از منجد الطلاب). نوعی راه رفتن با تکبر و تبختر: تغندر الغلام مشی الغندره، و هی مشیه فیها تبختر و خیلاء. (دزی ج 2 ص 229) ، حالت شخص غندور (جوان ظاهرساز و خوشگذران و احمق). رجوع به دزی ج 2 ص 229 و غندور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جندره
تصویر جندره
چوبی که برای هموار ساختن چین و چروک جامه به کار می بردند، برای مثال پیری کجا برد ز تو گرمابه و گلاب / خیره مده گلیم کهن را به جندره (ناصرخسرو۱ - ۴۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندره
تصویر سندره
سند، بچه ای که از سر راه بردارند، آنکه پدر و مادرش معلوم نباشد، حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندره
تصویر لندره
نوعی پارچه یا جامه، آنچه از پارچه یا چرم برای پوشش کجاوه می دوختند
فرهنگ فارسی عمید
(غَ جَ رَ / رِ)
سرخی و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجر. غنجار. غنجاره. رجوع به همین کلمه ها شود:
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه اش یاوه شده غنجره.
مولوی (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(غُ غَ رَ)
جاهل. (فرهنگ اسدی). مصحف غتفره. رجوع به فرهنگ اسدی و مادۀ غتفره شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
زنی که با تبختر و ناز راه رود. صفت است از غندره. (از منجد الطلاب). رجوع به غندور و غندره شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دُ بَ)
گوشتپاره ای است درشت پیرامون نای گلو. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشتی است سخت در پیرامون حلقوم. ج، غنادب. (اقرب الموارد). رجوع به غندبتان شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پنج در سیستان بود، و در تاریخ سیستان گاهی به عین مهمله آمده است واصطخری به غین آورده است. رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن ص 240 و فهرست اماکن تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغکی است که در آب نشیند و مکان و آشیان در آب سازد. (برهان) (آنندراج). یک قسم مرغ آبی کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث غادر. غدار. غدور. غدّاره. ج، غادرات. غوادر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ / رِ / سِ رَ / رِ)
راهی. لقیط. (شرفنامه). حرامزاده. (برهان) (صحاح الفرس). ولدالزناء. زنیم. (اوبهی). ناپاک زاده. سند. ناپاک زاد. حمیل. بچۀ سرراهی. کوی یافت. زنازاده. بچۀ کوی:
ای سندره در سندره مادرت بهشته
تخم یکی ولیک صد تنت بکشته (کذا).
منجیک.
سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاک زاد
زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره.
غواص (از لغت فرس اسدی ص 423).
ای گوه کش سندره، گر کور شدی
از عزل غنی و از عمل عور شدی
سرکوفته مار و سوده پر مور شدی
رو گور طلب که از در گور شدی.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رَ)
نوعی است از درخت. (مهذب الاسماء). درختی است که از آن کمان و تیر سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی شجر فتی است که از چوب آن کمان سازند. (فهرست مخزن الادویه) ، نوعی است از پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ رَ / رِ)
ژنده. پاره. جرجره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شندر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ رَ)
نام شهری است به مصر به ساحل غربی نیل. (دمشقی) (ابن جبیر). شهرکیست در مغرب نیل از نواحی صعید در طرف پایین قوص با بوستانهای بسیار. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ رَ / رِ)
نوعی از سقرلات کم بها. (آنندراج) : و سمور و لندره نیز به تحویل صاحب جمع خزانۀعامره مقرر است. (تذکره ءالملوک چ تهران صص 30-31)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ رِ)
شطی در اناطولی ترکیه که نام باستانی آن مئاندر بود. از دریاچۀ کوچکی در ارتفاع یکهزار گزی سرچشمه می گیرد و پس از عبور از پیچ و خم های فراوان از ناحیۀ باستانی میله می گذرد و پس از طی سیصد و هشتاد هزار گز مسافت و بجای گذاشتن رسوبهای مفید کشاورزی وارد بندر قدیمی لاتمیک در بحرالروم می گردد. (از لاروس). رجوع به مئاندر و مندرس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
صفائی سر و افزونی موی. (منتهی الارب) (آنندراج). انبوهی و بسیاری موی سر، بی تشنگی آب خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ دِ رَ)
ارسی. کفش که ساق آن کوتاه تر از نیم چکمه است. ظاهراً ترکی است.
- قندره دوز، کفاش.
- قندره دوزی، شغل قندره دوز.
- ، دکان قندره دوز
لغت نامه دهخدا
(رِ اَ بِ کَ)
موضعی است به اسپانیا
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سخت باریدن باران. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ رَ)
سیاهی چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). رجوع به حندر شود
لغت نامه دهخدا
(پِ رَ / رِ)
احمق و بی وقوف. (آنندراج). ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
تصویری از جندره
تصویر جندره
ناهموار، چوب نتراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از سقرلات کم بها: و سمور ولندره نیز بتحویل صاحب جمع خزانه عامره مقرر است، لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندره
تصویر قندره
کفش که ساق آن کوتاهتر از نیم چکمه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجره
تصویر غنجره
سرخیی که زنان در روی مالند گلگونه غازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غادره
تصویر غادره
مونث غادر بیوند گر مونث غادر، جمع غادرات غوادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندره
تصویر شندره
ژنده، پاره، جرجره
فرهنگ لغت هوشیار
روغن غان، پیگال پیمانه بزرگ سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون. حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندره
تصویر لندره
((لَ دَ رَ یا رِ))
لباسی بوده مانند بارانی، دوخته ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می کرده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سندره
تصویر سندره
((سَ دَ رَ یا رِ))
سنداره، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جندره
تصویر جندره
((جَ دَ رِ))
ناتراشیده، هر چیز پرچین و چروک، چوبی که با آن رخت و فرش را مالند
فرهنگ فارسی معین
پاره، از هم گسیخته
فرهنگ گویش مازندرانی