جدول جو
جدول جو

معنی غمخواری - جستجوی لغت در جدول جو

غمخواری
(غَ خوا / خا)
دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. غمخوارگی. تیمارداری. تیمار. دلسوزی و مهربانی. غمگساری. اهتمام:
دلا یاری مجوی ازیار بدعهد
کز آن خونخواره غمخواری نیاید.
خاقانی.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم.
نظامی.
به غمخواری یکدگر غم خوریم
بشادی همان یار یکدیگریم.
نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی توبا ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
رتبت دانش حافظ بفلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم.
حافظ.
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
غمخواری
دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه، دلسوزی و مهربانی
تصویری از غمخواری
تصویر غمخواری
فرهنگ لغت هوشیار
غمخواری
تیمارداشت، دلسوزی، شفقت، مهربانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخواری
تصویر پرخواری
شکم پرستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمخوارگی
تصویر غمخوارگی
غمخواری، غم گساری، دلسوزی و مهربانی، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متواری
تصویر متواری
فراری، در به در، پنهان شده، پنهان، پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
کسی که غم و اندوه به خود راه بدهد، یار مهربان و دلسوز که در غم و غصۀ شخص شریک باشد، برای مثال پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار / غم خوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
(مُرْ)
مروارید، در تداول عامه. رجوع به مروارید شود.
- مرواری پوکه، مروارید بدل در تداول عامه. رجوع به مروارید بدل ذیل مروارید شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
صعوبت. دشواری، عسرت. خشونت. زمختی. درشتی
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا)
دشواری. (آنندراج). سختی و صعوبت. (ناظم الاطباء). حرج. عسر. عسرت. مقابل خواری و آسانی و سهولت و یسر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به مؤذن بس به دشخواری دهی هر سال صاعی پر
به مطرب هر زمان آسان دهی تن پوش با خفتان.
ناصرخسرو.
به دشخواری (برآمدن رطوبت به سرفه از سینه) یا به آسانی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر آن دشخواری صبر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الذین ینفقون فی السراء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ای عجب در سرای دشخواری به تو خواری خواست، در سرای خواری کی به تو دشخواری خواهد خواست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). جواب داد که آب از نی شکر به دشخواری می آمد. (راحه الصدور راوندی). به دشخواری و مشقت از جایهایی دور بکلفت می کشیدند. (تاریخ قم ص 6). تأویق، دشخواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). جهد، دشخواری بر خود گرفتن. دشواری بر کسی نهادن. (تاج المصادر بیهقی)، خطر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غَ گُ)
دفع ملالت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). گساردن غم. غمخواری. غمزدایی. دلداری و دلجویی:
هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری.
ناصرخسرو.
غمگساری در ابر میجویم
برق او دید هم نمی شاید.
خاقانی.
در جهان هیچ سینه بیغم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست.
خاقانی.
، مودت و دوستی ورفاقت و مؤانست و همدمی. (ناظم الاطباء). رجوع به غمگسار شود
لغت نامه دهخدا
(پُ خوا / خا)
رجوع به پرخوارگی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ را)
نهانگاه و محل اختفا: چون ذونواس بازگشت به یمن این دو کس به نجران آمد و این مردمان که مانده بودند از متواری بیرون آورده و گفت شماکلیسیا آبادان کنید. (تاریخ طبری، ترجمه بلعمی)
لغت نامه دهخدا
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان:
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت.
فردوسی.
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست.
فردوسی.
تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره.
ناصرخسرو.
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.
سوزنی.
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.
خاقانی.
نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای.
نظامی.
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست.
نظامی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارۀ بیچارگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا رَ / رِ)
دلسوزی و محبت واقعی. نوازش و تفقد. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. تیمارداری. دلسوزی و مهربانی. غمگساری:
چون مردن تو مردن یکبارگی است
یک بار بمیر این چه غمخوارگی است.
خیام.
باید که در حضرت فخرالدوله در باب ما و اعتنا به مهم ما انواع نصایح دریغنداری، و این غمخوارگی و تعصب به حسن کفایت خویش درگردن همت او بندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 111).
ز شیرین قصۀ آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد.
نظامی.
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
به غمخوارگی چون سر انگشت من
نخارد کسی در جهان پشت من.
سعدی (بوستان).
در تعطف و تحنن و محبت و غمخوارگی زیادتی نموده است. (ترجمه محاسن اصفهان ص 81). به کرشمۀ غمخوارگی تفقد نمودن... بر صحرای غمخوارگی ایشان کاشتن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 143)
لغت نامه دهخدا
پرنده یی از راسته بلند پایان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده است. این پرنده جثه ای بزرگ دارد. قدگونه هایی از آن تا 5، 1 متر نیز می رسد. داری نوکی مخروطی شکل و طویل است و گردنی بلند و عاری از پر دارد. پاهایش نیز دراز است. این پرنده در کنار مردابها و رودخانه ها می زید و از ماهیان و دیگر حیوانات کوچک تغذیه می کند. حیوانی است گوشه گیر و محتاط و با انسان کمتر مانوس می شود. غم خورک برروی درختان قدیمی و بلند آشیانه می سازد پرنده مذکور به حال اجتماع می زید و فضولات و بقایای دفعی وی بهترین کود را برای زراعت تهیه میکند بوتیمار ماهی خورک مالک الحزین کیلان طریفون شفنین
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم، آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق، بوتیمار
فرهنگ لغت هوشیار
هموار بودن مسطح بودن، جای هموار و مسطح: این محال بود که از یک طبیعت اندر یک گوهر جای بیغوله آید و جای همواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشخواری
تصویر دشخواری
سختی دشواری صعوبت، خطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوارگی
تصویر غمخوارگی
حالت و کیفیت غمخواره دلسوزی تیمارداری غمخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متواری
تصویر متواری
پنهان گشته، پنهان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
تیمار دار، دلسوز، مهربان، غمگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخواری
تصویر ناخواری
درشتی خشونت، اشکال صعوبت، آشفتگی (زلف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم خواری
تصویر کم خواری
کم خوردن کم خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمگساری
تصویر غمگساری
دفع ملالت و دلتنگی، غمزدائی، دلداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمداری
تصویر غمداری
حالت و کیفیت غمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
((~. خا))
آن که دارای غم و اندوه بود، مغموم، آن که در غم دیگری شریک باشد، دلسوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متواری
تصویر متواری
((مُ تَ))
پنهان شده، فراری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همخوانی
تصویر همخوانی
تطابق
فرهنگ واژه فارسی سره
دلسوز، عطوف، غمگسار، مشفق، مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرخوری، شکمبارگی، شکم بندگی، شکم پرستی
متضاد: کم خواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشکال، دژواری، دشواری، صعوبت، غموض
متضاد: سهولت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جمع و جور کردن، مرتب کردن، سرجمع، با همدیگر، دسته جمعی
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند ما، مثل ما
فرهنگ گویش مازندرانی
تختی، صافی
دیکشنری اردو به فارسی