جدول جو
جدول جو

معنی غمخواره - جستجوی لغت در جدول جو

غمخواره
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان:
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت.
فردوسی.
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست.
فردوسی.
تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره.
ناصرخسرو.
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.
سوزنی.
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.
خاقانی.
نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای.
نظامی.
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست.
نظامی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارۀ بیچارگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
غمخواره
آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم، آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق، بوتیمار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخواره
تصویر تخواره
(پسرانه)
نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام پدر خزانه دار خسرو پرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غمخوارگی
تصویر غمخوارگی
غمخواری، غم گساری، دلسوزی و مهربانی، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
کسی که غم و اندوه به خود راه بدهد، یار مهربان و دلسوز که در غم و غصۀ شخص شریک باشد، برای مثال پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار / غم خوار خویش باش غم روزگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همواره
تصویر همواره
همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمزکاره
تصویر غمزکاره
کسی که کارش غمازی و سخن چینی است، غماز، نمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست، برای مثال کشد مرد پرخواره بار شکم / وگر درنیابد کشد بار غم (سعدی۱ - ۱۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
کلمه ای است فحش گونه که بمزاح یا تحقیر درباره کسی اطلاق کنند:
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مردمخوار
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
پرخوار. رجوع به پرخوار شود: الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستاد چون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید گفت چرا گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر درنیابد کشد بار غم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ / رِ)
آنکه کارش غمازی و سخن چینی باشد. غماز:
غمزکاره مباش چون خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کاخْ رَ / رِ)
گاهواره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا رَ / رِ)
دلسوزی و محبت واقعی. نوازش و تفقد. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. تیمارداری. دلسوزی و مهربانی. غمگساری:
چون مردن تو مردن یکبارگی است
یک بار بمیر این چه غمخوارگی است.
خیام.
باید که در حضرت فخرالدوله در باب ما و اعتنا به مهم ما انواع نصایح دریغنداری، و این غمخوارگی و تعصب به حسن کفایت خویش درگردن همت او بندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 111).
ز شیرین قصۀ آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد.
نظامی.
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
به غمخوارگی چون سر انگشت من
نخارد کسی در جهان پشت من.
سعدی (بوستان).
در تعطف و تحنن و محبت و غمخوارگی زیادتی نموده است. (ترجمه محاسن اصفهان ص 81). به کرشمۀ غمخوارگی تفقد نمودن... بر صحرای غمخوارگی ایشان کاشتن. (ترجمه محاسن اصفهان ص 143)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
گهواره و به عربی مهد خوانند. (برهان). و رجوع به گاهواره و گهواره و گاواره شود
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا)
دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. غمخوارگی. تیمارداری. تیمار. دلسوزی و مهربانی. غمگساری. اهتمام:
دلا یاری مجوی ازیار بدعهد
کز آن خونخواره غمخواری نیاید.
خاقانی.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم.
نظامی.
به غمخواری یکدگر غم خوریم
بشادی همان یار یکدیگریم.
نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی توبا ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
رتبت دانش حافظ بفلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم.
حافظ.
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
پرنده یی از راسته بلند پایان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده است. این پرنده جثه ای بزرگ دارد. قدگونه هایی از آن تا 5، 1 متر نیز می رسد. داری نوکی مخروطی شکل و طویل است و گردنی بلند و عاری از پر دارد. پاهایش نیز دراز است. این پرنده در کنار مردابها و رودخانه ها می زید و از ماهیان و دیگر حیوانات کوچک تغذیه می کند. حیوانی است گوشه گیر و محتاط و با انسان کمتر مانوس می شود. غم خورک برروی درختان قدیمی و بلند آشیانه می سازد پرنده مذکور به حال اجتماع می زید و فضولات و بقایای دفعی وی بهترین کود را برای زراعت تهیه میکند بوتیمار ماهی خورک مالک الحزین کیلان طریفون شفنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخانه
تصویر غمخانه
خانه ای که در آن عزا بر پا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مختاره در فارسی مونث مختار بر گزیده آزاد کام واکدار مونث مختار برگزیده جمع مختارات
فرهنگ لغت هوشیار
تخت مانندی که کودک شیر خوار را در آن خوابانند: و هر گاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمزکاره
تصویر غمزکاره
آنکه کارش غمازی باشد سخن چین نمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوارگی
تصویر غمخوارگی
حالت و کیفیت غمخواره دلسوزی تیمارداری غمخواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمخواره
تصویر آدمخواره
مردم خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخواره
تصویر آبخواره
هر ظرفی که بتوان با آن آب خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
تیمار دار، دلسوز، مهربان، غمگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمخواری
تصویر غمخواری
دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه، دلسوزی و مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمزکاره
تصویر غمزکاره
((غَ. رِ))
سخن چین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمخوار
تصویر غمخوار
((~. خا))
آن که دارای غم و اندوه بود، مغموم، آن که در غم دیگری شریک باشد، دلسوز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخواره
تصویر آبخواره
((خا ر ِ))
هر ظرفی که بتوان در آن آب یا شراب خورد، آشامنده آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همواره
تصویر همواره
مداوم، لاینقطع
فرهنگ واژه فارسی سره
دلسوز، عطوف، غمگسار، مشفق، مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکمباره، شکمو، عبدالبطن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مترس، مصاحب، نشمه، هم بستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیمارداشت، دلسوزی، شفقت، مهربانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد