غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان: از آن درد گردوی غمخواره گشت وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت. فردوسی. ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده تن. فردوسی. بدو گفت سودابه گر چاره نیست از او بهتر امروز غمخواره نیست. فردوسی. تا پرخمار بود سرم یکسر مشفق بدند بر من و غمخواره. ناصرخسرو. گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان. سوزنی. هر زمان بر جان من باری نهی وین دل غمخواره را خاری نهی. خاقانی. نکردش در آن کار کس چاره ای نخوردش غمی هیچ غمخواره ای. نظامی. غمش را کز شکیبایی فزونست من غمخواره میدانم که چونست. نظامی. یار شو ای مونس غمخوارگان چاره کن ای چارۀ بیچارگان. نظامی
سبوکش میخانه. (آنندراج) (برهان) ، مطلق خدمتکار. (برهان) (آنندراج) : از پی کسب و شرف پیش بناگوش و لبش ماه دیدم رهی و زهره سماکارۀ دوست. سنایی (دیوان چ مصفا ص 398). آنکه او شاه بخردان باشد کی سماکارۀ روان باشد. سنایی. رجوع به سماکار شود
بطور کراهت و ناراضی. و بدون اختیار. یقال فعله متکارهاً. (ناظم الاطباء). ناخواست و ناپسند داشته و نعت است از تکاره یقال فعله علی تکاره و متکارها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تکاره شود