ناز و کرشمه، غنج، برای مثال به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش/ هزار دل بربایی هزار جان شکری (سوزنی - لغتنامه - غنجه) غنجۀ کبک دری: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی غنجۀ کبک دری تیز / ببردی غنجۀ کبک دلاویز (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
ناز و کرشمه، غُنج، برای مِثال به یک کرشمه و یک غنجه زآن دو شکر خویش/ هزار دل بربایی هزار جان شکری (سوزنی - لغتنامه - غنجه) غنجۀ کبک دری: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مِثال چو کردی غنجۀ کبک دری تیز / ببردی غنجۀ کبک دلاویز (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه، برای مثال فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی / بدین زره ببری و بدان ز ره ببری (عنصری - ۳۴۹)
اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه، برای مِثال فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی / بدین زره ببُری و بدان زِ رَه ببَری (عنصری - ۳۴۹)
زمین نمناک و گران. یا زمین نزدیک آب. لیله غمقه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قریه غمقه، دهی بسیارآب. (مهذب الاسماء) ، لیله غمقه، شب نمناک. شبی که باد در آن نوزد و نم آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
زمین نمناک و گران. یا زمین نزدیک آب. لیله غمقه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قریه غمقه، دهی بسیارآب. (مهذب الاسماء) ، لیله غمقه، شب نمناک. شبی که باد در آن نوزد و نم آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
غمزه. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از فرهنگ اسدی). کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب. شهید. خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی. خاقانی. ترکان کمین غمزۀ تو یاسج همه بر کمان نهاده. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من ز طره کمینها گشاده ای. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر سپر بیفکند از تیرغمزۀ مسلول. سعدی (طیبات). چشمش به تیغ غمزۀ خونخوارخیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید. سعدی (بدایع). اگر غمزۀ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی). همه شب با خیال غمزه درگفت مغیلان زیر پهلو چون توان خفت ! امیرخسرو. چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را. امیرخسرو. چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی (مثنوی). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد. حافظ. محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است. حافظ. شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب غمزۀ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب. حافظ. ، مژۀ چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) ، افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن، (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است، (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبۀ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی در شعربه تخفیف غمز استعمال کنند: ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده. خاقانی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکرافشان تر. نظامی
غمزه. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر: بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از فرهنگ اسدی). کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب. شهید. خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی. خاقانی. ترکان کمین غمزۀ تو یاسج همه بر کمان نهاده. خاقانی. در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای بر جان من ز طره کمینها گشاده ای. خاقانی. موکل کرده بر هر غمزه غنجی زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی. نظامی. آن همه غوغای روز رستخیز از مصاف غمزۀ جادوی اوست. عطار. نه زور بازوی سعدی که دست و پنجۀ شیر سپر بیفکند از تیرغمزۀ مسلول. سعدی (طیبات). چشمش به تیغ غمزۀ خونخوارخیره کش شهری گرفت قوت بیمار بنگرید. سعدی (بدایع). اگر غمزۀ لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی). همه شب با خیال غمزه درگفت مغیلان زیر پهلو چون توان خفت ! امیرخسرو. چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را. امیرخسرو. چشم گوید غمزه کردستم حرام گوش گوید چیده ام سوءالکلام. مولوی (مثنوی). ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد. حافظ. محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است. حافظ. شاهد وساقی به دست افشان و مطرب پای کوب غمزۀ ساقی ز چشم می پرستان برده خواب. حافظ. ، مژۀ چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) ، افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن، (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است، (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبۀ باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، گاهی در شعربه تخفیف غَمز استعمال کنند: ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده. خاقانی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکرافشان تر. نظامی
کوهی است. شمردل بن شریک گوید: سقی جدثاً اعراف غمره دونه ببیشه دیمات الربیع هو اطله ومابی حب الارض الا جوارها صداها و قول ظن انی قائله. و ذوالرمه گوید: تقضین من اعراف لین و غمره فلما تعرفن الیمامه عن عفر. (از معجم البلدان)
کوهی است. شمردل بن شریک گوید: سقی جدثاً اعراف غمره دونه ببیشه دیمات الربیع هو اطله ومابی حب الارض الا جوارها صداها و قول ظن انی قائله. و ذوالرمه گوید: تقضین من اعراف لین و غمره فلما تعرفن الیمامه عن عفر. (از معجم البلدان)
جمع کردن و گردآوری نمودن، و به همین معنی به فتح اول بنظر آمده است. (برهان قاطع). رجوع به غنچه شود، سرشتن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، گل ناشکفته. دراصل گنجه مأخوذ از گنجیدن بود زیرا در ذات او گنجیدگی است، و برگ غنجه در اندرون با هم مجتمع و گنجان است، و گاف را برای فصاحت به غین معجمه بدل کرده اند. و بقولی غنجه به جیم فارسی است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و بعضی آن را مأخوذ از غنج بمعنی ناز وکرشمه دانسته اند و این محل تأمل است. و شعرا دهان محبوب و دل عشاق را بجهت تنگی بدان تشبیه کرده اند، واز صفات آن است: دلگیر، بیهده خند، خندان، نشکفته، سربسته، خاموش، بیدار، پاکیزه دامان، نوکیسه، نوخیز و سنگ آغوش و از تشبیهات آن است: حباب، فواره، سبوی، تکمۀ کلاه، طلسم، قفل، عروس، مهد، فانوس، کره، طفل، اخگر، مجمر، شیشه، مینا، ناخن، دست، نامه، کوچه و ناوک. (از آنندراج). غنچۀ گل را گویند بسبب جمع کردن و گرد آوردن برگها. (برهان قاطع). رجوع به غنچه شود
جمع کردن و گردآوری نمودن، و به همین معنی به فتح اول بنظر آمده است. (برهان قاطع). رجوع به غنچه شود، سرشتن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، گل ناشکفته. دراصل گُنجه مأخوذ از گنجیدن بود زیرا در ذات او گنجیدگی است، و برگ غنجه در اندرون با هم مجتمع و گنجان است، و گاف را برای فصاحت به غین معجمه بدل کرده اند. و بقولی غنجه به جیم فارسی است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و بعضی آن را مأخوذ از غَنج بمعنی ناز وکرشمه دانسته اند و این محل تأمل است. و شعرا دهان محبوب و دل عشاق را بجهت تنگی بدان تشبیه کرده اند، واز صفات آن است: دلگیر، بیهده خند، خندان، نشکفته، سربسته، خاموش، بیدار، پاکیزه دامان، نوکیسه، نوخیز و سنگ آغوش و از تشبیهات آن است: حباب، فواره، سبوی، تکمۀ کلاه، طلسم، قفل، عروس، مهد، فانوس، کره، طفل، اخگر، مجمر، شیشه، مینا، ناخن، دست، نامه، کوچه و ناوک. (از آنندراج). غنچۀ گل را گویند بسبب جمع کردن و گرد آوردن برگها. (برهان قاطع). رجوع به غنچه شود