جدول جو
جدول جو

معنی غلندر - جستجوی لغت در جدول جو

غلندر
قلندر، مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
فرهنگ فارسی عمید
غلندر
(غَ لَ دَ)
شخص بیکار بیعار که در لباس درویشی گدایی کند. (از فرهنگ نظام). این لفظ مبدل گلندر به معنی کندۀ ناتراشیده است و مجازاً در معنی بیکار گدا استعمال شده است. مطابق قاعده تبدیل حروف به همدیگر تبدیل گاف به حرف قریب المخرج خود غین درست است، و چون لفظ فارسی است با قاف نوشتن (قلندر) غلط مشهور است، در اصطلاح صوفیان شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد. (از فرهنگ نظام). قلندر. رجوع به قلندر شود
لغت نامه دهخدا
غلندر
بمعنای شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد
تصویری از غلندر
تصویر غلندر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلندر
تصویر قلندر
(پسرانه)
هر یک از افراد قلندریه، فرقه ای از صوفی که به دنیا بی توجه و نسبت به آداب و رسوم بی قید بوده اند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غندر
تصویر غندر
جوان فربه و ستبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
مجرد، بی قید و از دنیاگذشته، درویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلندر
تصویر کلندر
قوی هیکل، تنومند، درشت اندام، قلندر، چوب بزرگ و ناتراشیده
فرهنگ فارسی عمید
(چَ لَ دَ)
مؤلف انجمن آرا نویسد: ’نام قریه ای است در رستمدار تبرستان، نزدیک ’کورشید’ که منوچهر پس از فرار از افراسیاب بدانجا آمده خندقی برگرد خود و سپاه خود زد و آب دریا را در آن انداخت و آنجا متحصن شد و عیال و بنۀ خود را به قلعۀ ’مور’ که مانهیر می نامیده اند فرستاد، و صاحب تاریخ مازندران گفته است که در دامن آن کوه که ’ مور’ برفراز آن بوده غاری وجود داشته است که هنوز به دژ منوچهر موسوم است واﷲ اعلم’. (از انجمن آرا ذیل لغت چلندر) (از آنندراج ذیل لغت چلندر)
لغت نامه دهخدا
لیانو. (فهرست مخزن الادویه ذیل کلمه لیانو)
لغت نامه دهخدا
(غُ دُ)
محمد بن جعفر بصری. ملقب به غندر و مکنی به ابوعبدالله. وی را بدان سبب غندر گفتند که در مجلس ابن جریج بسیار پرسید، و ابن جریج گفت: ماترید یا غندر؟ (چه میخواهی ای الحاح کننده ؟) و از آن پس به این لقب ملقب شد. از یکی از رواه حدیث است، و احمد و ابن مدینی از وی روایت کنند. وی به سال 193 هجری قمری درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 325 و تاریخ الخلفاء و مادۀ ابوعبدالله غندر شود. خواندمیر در حبیب السیر (چ خیام ج 2 ص 250) این شخص را به نام محمد بن محمد بن جعفر آورده است و ظاهراً صحیح محمد بن جعفر است
لغت نامه دهخدا
(غُ دُ)
نوجوان فربه سطبر نازپرور و خوشتر عیش. (منتهی الارب). جوان فربه و درشت و نازپرورده. (از اقرب الموارد). غندر. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ دَ)
در تداول عامه، حیران. متحیر. (یادداشت بخط مؤلف). سرگردان. ویلان. (فرهنگ فارسی معین). که نداند تکلیف او چیست. سرگردان و سلندر. سخت سرگشته و آواره
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ)
دهی از دهستان بالای شهرستان نهاوند است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
ابوالوفاء. از شاعران و از مردم کرمان و از دراویش شاه نعمت الله ولی است. موزون است و به این مطلع خود خیلی عقیده داشت:
منم که شهرۀ شهرم ز ماه تا ماهی
ابوالوفای وفادار نعمت اللهی.
(مجمع الخواص ص 301)
امیرعلی. یکی از امرای سلطان طاهر بن سلطان احمد. (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 167)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری نورآباد و 12هزارگزی جنوب اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از سراب نیاز و محصول آن غلات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفۀ خاوه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ دَ)
قلندر بر وزن سمندر عبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبۀ روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کتم عبادت از غیر کند و اظهار هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق مشغول نشود و التفات برد و قبول ایشان نکند و مرتبۀ صوفی از هر دو بلندتر است زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان می نهند. (برهان). در دائره المعارف لاروس آمده است: اول کس که نام قلندر بر خویش نهاد یوسف نامی از بکتاشیان بود و او را به علت خشونتی که در طبع داشت بکتاشیان از خویش براندند یوسف در مائۀ 14 میلادی خود بانی طریقه و سلسله ای گشت باسنن و آدابی بغایت صعب و از جمله آنکه قلندران یعنی پیروان طریقت او بایستی دائم باپای برهنه در سفر باشند و نان خویش از خواهندگی و سؤال بدست کنند. پس از او رفته رفته سنت های نهادۀ اومتروک ماند تا آنجا که قلندران میگفتند کبایر معاصی را با روح کاری نباشد و اثر سیآت از جسم تجاوز نتواند کرد و حتی از پاکیزگی و نظافت و استعمال آب تن زدند و از اینرو مردم از آنان نفرت و کراهت می نمودند. و کار آنان برای تحصیل رزق به شعبده بازی و بلعجبی کشید (از لاروس به اختصار). لغت نویسان مغرب چون بیشتر معلومات اسلامی خویش را بتوسط ترکان گرفته اند و آنان نیز هیچوقت افق اطلاعات و دائرۀ معلوماتشان از آسیای صغیر تجاوز نکرد این است که اول قلندر و نام قلندر را از یوسف نامی (بوده و یا برساخته) گمان برده اند. قلندر را به همه صفات ممتازۀ آن در شعرهای سعدی و حافظ و پاره ای شعرای دیگر میتوان یافت پیشتر از مائه چهاردهم و ازینرو اعتماد و اعتدادی به این افسانه نیست. صاحب تاج العروس مینویسد: قلندر کسمندر لقب جماعه من قدماء الشیوخ العجم و لاادری معناه:
تا حضرت عشق را ندیمیم
درکوی قلندران مقیمیم.
خاقانی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
؟
- قلندرمشرب، که بر آیین قلندران بود.
- قلندروار، بسان قلندر:
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من.
سعدی.
- امثال:
از قلندر هویی، از خرس مویی.
شب دراز است وقلندر بیکار.
قلندر دیده گوید.
مثل عروس قلندره ا، بی لباس کافی برای پوشانیدن همه بدن مثل قلندر.
، راه قلندر، راهی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف). آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود، زر خالص. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ دُ)
در تداول، مرد قوی هیکل و نامحرم به زن.
- قلندرباز. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ دَ)
مرزنجوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ دَ)
مخفف بلندتر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به بلند و بلندتر در ترکیبات بلند شود، جمع واژۀ بلصوص، و گویند بلنصی اسم جمع است. (از اقرب الموارد). رجوع به بلصوص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غندر
تصویر غندر
جوان فربه و ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
مردم نا تراشیده و نا هموار، چوب کنده نا تراشیده که گاه آنرا در پس در اندازند تا گشوده نگردد و گاه سوراخ کنند و پای مجرمان را بدان محکم نمایند: (بر گردن مخالف و بر پای دشمنت نکبت کند دو شاخی و محنت کلندری)، (پور بهای جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
در تداول، مرد قوی هیکل و زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علندر
تصویر علندر
ستبر، خار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلندری
تصویر غلندری
به شیوه کلندر، چادرتک دیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلندر
تصویر بلندر
بلندتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
حیران، متحیر، سرگردان، ویلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلندر
تصویر کلندر
((کَ لَ دَ))
مرد درشت اندام و قلندر، چوب ناتراشیده که در پشت در اندازند تا در گشوده نشود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلندر
تصویر قلندر
((قَ لَ دَ))
شخص مجرد و بی قید، درویش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلندر
تصویر سلندر
((سَ لَ دَ))
سرگردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلندران
تصویر غلندران
ابدال
فرهنگ واژه فارسی سره
ویلان، سرگردان، آواره، دربه در
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی قید، درویش، صوفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم رند و لاابالی و بی اعتقاد، درویش
فرهنگ گویش مازندرانی
ناحیه ای در حوزه ی دشت کجور، نام کوهی در جنوب گلوگاه بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
بی حس شدن بخشی از بدن گرفتگی عضله یا بر اثر خوردن مردگی
فرهنگ گویش مازندرانی