غلّه ها، دانه های حاصل از زراعت گیاهان تیره های گندمیان مانند جوها، گندم ها، ارزن ها، برنج و امثال آن ها، آذوقه ها، درآمد و دخلی که از کرایه های خانه یا دکان به دست آید، جمع واژۀ غلّه
غَلِّه ها، دانه های حاصل از زراعت گیاهان تیره های گندمیان مانندِ جوها، گندم ها، ارزن ها، برنج و امثال آن ها، آذوقه ها، درآمد و دخلی که از کرایه های خانه یا دکان به دست آید، جمعِ واژۀ غَلِّه
طوقهای آهنی. جمع واژۀ غل ّ. و آبهای روان. (غیاث اللغات). جمع واژۀ غل. طوقهای آهنی. (آنندراج). جمع واژۀ غل، یعنی تشنگی یا سختی و سوزش تشنگی و سوزش شکم و گردن بند و هر چیز که گرد گیرد چیزی را. (منتهی الارب). جمع واژۀ غل یعنی طوق آهنی یا آنچه دست و گردن را با آن بندند و جز آن. (از اقرب الموارد).
طوقهای آهنی. جَمعِ واژۀ غُل ّ. و آبهای روان. (غیاث اللغات). جَمعِ واژۀ غل. طوقهای آهنی. (آنندراج). جَمعِ واژۀ غل، یعنی تشنگی یا سختی و سوزش تشنگی و سوزش شکم و گردن بند و هر چیز که گرد گیرد چیزی را. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ غل یعنی طوق آهنی یا آنچه دست و گردن را با آن بندند و جز آن. (از اقرب الموارد).
کشیدن پوست را با اندک گوشت و پیه: اغل فی الجلد اغلالا. (منتهی الارب) (آنندراج). پوست کندن از شتر به اندک گوشت و پیه. یقال: ’اغل الجزار فی الجلد’. (ناظم الاطباء). پاره ای از گوشت و پیه را از پوست کندن و اندکی از آن را بپوست چسبیده گذاشتن: اغل الجازر فی الجلد، اخذ بعض اللحم و الشحم فی السلخ و ترک بعضه ملتزقاً بالجلد. (از اقرب الموارد).
کشیدن پوست را با اندک گوشت و پیه: اغل فی الجلد اغلالا. (منتهی الارب) (آنندراج). پوست کندن از شتر به اندک گوشت و پیه. یقال: ’اغل الجزار فی الجلد’. (ناظم الاطباء). پاره ای از گوشت و پیه را از پوست کندن و اندکی از آن را بپوست چسبیده گذاشتن: اغل الجازر فی الجلد، اخذ بعض اللحم و الشحم فی السلخ و ترک بعضه ملتزقاً بالجلد. (از اقرب الموارد).
بیماری است مر گوسپندان را. (منتهی الارب). غل به فتح اول و دوم و غلاله به ضم اول هر دو به معنی بیماریی مخصوص گوسپند است که در احلیل (مجرای شیر از پستان) آن پدید آید بدان سبب که دوشنده پستان را حرکت نمیدهد و چیزی در آن میماند و آنگاه خون یا عقده میگردد. (از تاج العروس)
بیماری است مر گوسپندان را. (منتهی الارب). غل به فتح اول و دوم و غلاله به ضم اول هر دو به معنی بیماریی مخصوص گوسپند است که در احلیل (مجرای شیر از پستان) آن پدید آید بدان سبب که دوشنده پستان را حرکت نمیدهد و چیزی در آن میماند و آنگاه خون یا عقده میگردد. (از تاج العروس)
زلف معشوق. (برهان قاطع). زلف، و آن را کلاله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). گلاله. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری (دیوان دبیرسیاقی چ 1 ص 168). شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین. خاقانی. جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان چنانکه از دم مجمر غلالۀ جانان. کمال اسماعیل اصفهانی (دیوان چ هند ص 94)
زلف معشوق. (برهان قاطع). زلف، و آن را کلاله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). گلاله. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری (دیوان دبیرسیاقی چ 1 ص 168). شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین. خاقانی. جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان چنانکه از دم مجمر غلالۀ جانان. کمال اسماعیل اصفهانی (دیوان چ هند ص 94)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). عظامه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، میخ که هردو سر حلقه را فراهم آورد. (منتهی الارب). ج، غلائل. (تاج العروس) ، شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). جامۀ کوچک که در زیر جامه یا زره پوشند. (غیاث اللغات). پیراهن خرد. (دهار). جامه ای که متصل به بدن باشد. (برهان قاطع). جامه ای که در زیر زره پوشند. شعار که زیر جامه و جوشن پوشند. شاماکچه و آن را سینه بند گویند: فتنه کند خلق را چو روی بپوشد همچو عروسان به زیر سبز غلاله. ناصرخسرو (دیوان ص 389). شفق غلالۀ خورشید ارغوانی دوخت چو زهره بست ایاسی عنبرین بر چشم. رفیع الدین لنبانی. از نقاب قیرگون بر صبح کرده سایبان وآن غلالۀعنبرین بر ماه طغرا ساخته. ؟ (از صحاح الفرس). ، روغنی که بر بن و بیخ موی سر رسیده باشد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) ، آبی که در پای درختان جاری و روان باشد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) ، بینایی که از راه صواب منحرف شود، یعنی طریق حق را بگذارد و راه باطل را پیش گیرد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). عظامه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، میخ که هردو سر حلقه را فراهم آورد. (منتهی الارب). ج، غَلائِل. (تاج العروس) ، شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). جامۀ کوچک که در زیر جامه یا زره پوشند. (غیاث اللغات). پیراهن خرد. (دهار). جامه ای که متصل به بدن باشد. (برهان قاطع). جامه ای که در زیر زره پوشند. شعار که زیر جامه و جوشن پوشند. شاماکچه و آن را سینه بند گویند: فتنه کند خلق را چو روی بپوشد همچو عروسان به زیر سبز غلاله. ناصرخسرو (دیوان ص 389). شفق غلالۀ خورشید ارغوانی دوخت چو زهره بست ایاسی عنبرین بر چشم. رفیع الدین لنبانی. از نقاب قیرگون بر صبح کرده سایبان وآن غلالۀعنبرین بر ماه طغرا ساخته. ؟ (از صحاح الفرس). ، روغنی که بر بن و بیخ موی سر رسیده باشد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) ، آبی که در پای درختان جاری و روان باشد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) ، بینایی که از راه صواب منحرف شود، یعنی طریق حق را بگذارد و راه باطل را پیش گیرد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)
نوشگوار، پالوده همگ (صاف)، سپیده (آلبومین) آب صاف و گوارا، کرمی که در میان برف پدید آید و در اندرون او آب صافی است و کرم را اندک حیات و حرکت مذبوحی است. آب شیرین و خوشگوار، آب شیرین و صاف
نوشگوار، پالوده همگ (صاف)، سپیده (آلبومین) آب صاف و گوارا، کرمی که در میان برف پدید آید و در اندرون او آب صافی است و کرم را اندک حیات و حرکت مذبوحی است. آب شیرین و خوشگوار، آب شیرین و صاف
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار