احساس سربلندی و شادمانی به علت کسب موفقیت، احترام و غیره، کبر و نخوت، خودبینی، فریفتن، فریب دادن، بیهوده امیدوار کردن کسی، فریب خوردن، به چیزی بیهوده طمع بستن غرور جوانی: در پزشکی جوش غرور جوانی غرور داشتن: مغرور بودن، کبر و نخوت داشتن، خودبین بودن، برای مثال زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه / رند از ره نیاز به دارالسّلام رفت (حافظ - ۱۸۴) غرور خوردن: فریب خوردن غرور دادن: فریب دادن
احساس سربلندی و شادمانی به علت کسب موفقیت، احترام و غیره، کبر و نخوت، خودبینی، فریفتن، فریب دادن، بیهوده امیدوار کردن کسی، فریب خوردن، به چیزی بیهوده طمع بستن غرور جوانی: در پزشکی جوش غرور جوانی غرور داشتن: مغرور بودن، کبر و نخوت داشتن، خودبین بودن، برای مِثال زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه / رند از ره نیاز به دارالسّلام رفت (حافظ - ۱۸۴) غرور خوردن: فریب خوردن غرور دادن: فریب دادن
پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین) : چو آگاهی آمد به فغفور از این که آمد فرستاده ای سوی چین. فردوسی. نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چین و نه سالار سند. فردوسی. بر آن دوستی نیز بیشی کنم ابا دخت فغفور خویشی کنم. فردوسی. روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود. فرخی. گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی. منوچهری. قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن خاقان رکابدار تو، فغفور پرده دار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40). چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این پسنده دلیران کین. اسدی. کمین بندۀ اوست در روم قیصر کهین چاکر اوست فغفور در چین. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم زآنک بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. دین سره نقدی است به شیطان مده یارۀ فغفور به سگبان مده. نظامی. خداوندی که چون خاقان و فغفور بصد حاجت دری بوسندش از دور. نظامی. نبودم تحفۀ چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور. نظامی. ، گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود: نشاید شد به جاه و مال مغرور چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور. ناصرخسرو. ز دولت خانه این هفت فغفور سخن را تازه تر کردند منشور. نظامی
پادشاه چین را گویند هرکه باشد. (برهان). لقب پادشاهان چین و کلمه پارسی است، فغ به معنی خدای یا بت و پور یا فور به معنی پسر. (یادداشت مؤلف). بغپور. (فرهنگ فارسی معین) : چو آگاهی آمد به فغفور از این که آمد فرستاده ای سوی چین. فردوسی. نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چین و نه سالار سند. فردوسی. بر آن دوستی نیز بیشی کنم ابا دخت فغفور خویشی کنم. فردوسی. روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین نایبی فغفور گردد، حاسبی قیصر شود. فرخی. گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی. منوچهری. قیصر شرابدار تو، چیپال چوب زن خاقان رکابدار تو، فغفور پرده دار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40). چو آمد سوی کاخ فغفور چین ابا این پسنده دلیران کین. اسدی. کمین بندۀ اوست در روم قیصر کهین چاکر اوست فغفور در چین. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم زآنک بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. دین سره نقدی است به شیطان مده یارۀ فغفور به سگبان مده. نظامی. خداوندی که چون خاقان و فغفور بصد حاجت دری بوسندش از دور. نظامی. نبودم تحفۀ چیپال و فغفور که پیش آرم زمین را بوسم از دور. نظامی. ، گاه مطلقاً به معنی پادشاه به کار رود: نشاید شد به جاه و مال مغرور چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور. ناصرخسرو. ز دولت خانه این هفت فغفور سخن را تازه تر کردند منشور. نظامی
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خود نکردم گنه وگر کردم هست اندر کرم گنه مغفور. مسعودسعد. مجلس او بهشت شد که در او گنه بندگانش مغفور است. مسعودسعد. پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70). بر عدلت ستم مقهور و مخذول بر حلمت گنه معفو و مغفور. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183). ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا). - مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن: جز به پرهیز و زهد و استغفار کار ناخوب کی شود مغفور. ناصرخسرو
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خود نکردم گنه وگر کردم هست اندر کرم گنه مغفور. مسعودسعد. مجلس او بهشت شد که در او گنه بندگانش مغفور است. مسعودسعد. پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70). برِ عدلت ستم مقهور و مخذول برِ حلمت گنه معفو و مغفور. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183). ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا). - مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن: جز به پرهیز و زهد و استغفار کار ناخوب کی شود مغفور. ناصرخسرو
نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکر برادر اشک سیزدهم است. (حاشیۀ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامۀ فردوسی چنین آمده است: که فغفور خواندیش وی را پدر
نام پادشاهی از آل اشکان که بعد از اسکندر پادشاه شد و شصت ودو سال ملک راند. (برهان). مصحف فغور و فقور است که معرب نام پاکُر برادر اشک سیزدهم است. (حاشیۀ برهان چ معین از ایران باستان تألیف پیرنیا ج 1 ص 232) نام پسر ساوه شاه یا شابه شاه فرمانروای ترکستان در شاهنامۀ فردوسی چنین آمده است: که فغفور خواندیش وی را پدر