جدول جو
جدول جو

معنی غصون - جستجوی لغت در جدول جو

غصون(غُ)
جمع واژۀ غصن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شاخه های درخت. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به غصن شود:
گفته هر برگ وشکوفۀ آن غصون
دم به دم یا لیت قومی یعلمون.
مولوی (مثنوی).
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود که می نجنبد در رکون.
مولوی (مثنوی).
، در کتب طب به معنی چینها و شکنها. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
غصون
جمع غصن، ستاک ها، چین ها و شکن ها جمع غصن شاخه ها شاخها
تصویری از غصون
تصویر غصون
فرهنگ لغت هوشیار
غصون((غُ))
جمع غصن
تصویری از غصون
تصویر غصون
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تصون
تصویر تصون
مواظب خود بودن، خود را حفظ کردن، کنایه از خود را از عیب و بدی در گفتار و کردار حفظ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصون
تصویر مصون
حفظ شده، نگه داری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصون
تصویر حصون
حصن ها، قلعه ها، دژها، پناهگاه ها، جمع واژۀ حصن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غصن
تصویر غصن
شاخۀ درخت، شاخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صون
تصویر صون
نگه داشتن، حفظ کردن، نگهداری
فرهنگ فارسی عمید
پسوند مکانی مانند: باغون، بلاساغون، زاغون، زرغون، مغون و لغون، صورتی از گاه و گون و قان و قون و جان و جون و خان و خون و کت و کده و کند و کنت است در آخر اسامی امکنه
لغت نامه دهخدا
(غَرْ رو)
نام مردی. (منتهی الارب). غرون موصلی از ابی یعلی و ابواسحاق ابراهیم بن لاجین الاغری حدیث کند، از ابرقوهی سماع کرد و حافظ بن حجر و دیگران از وی سماع کنند، و اسانیدی که از او به ما رسیده عالی است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
غصن کسی از حاجت وی، بازداشتن اورا و بند نمودن از نیاز. (منتهی الارب) (آنندراج). منحرف کردن و بازداشتن کسی را از حاجت وی. و ماغصنک عنی، ای ماشغلک. (اقرب الموارد) ، شاخ (شاخه) را به سوی خود کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، غصن شاخه، بریدن آن را، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن و برگرفتن شاخه. (از اقرب الموارد). شاخ بریدن. (تاج المصادر بیهقی) ، غصن چیزی، گرفتن آن را. (منتهی الارب) (آنندرج). برگرفتن چیزی را یا بریدن آن را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
دکتر سلیم غصن، طبیب مصری بود. او راست: ’التمریض المنزلی’ که در آغاز آن بعض مبادی تشریحی و فیزیولوژیکی را آورده است. این کتاب در مطبعۀ ادبیۀ بیروت به سال 1910م. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1418)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید، یا عام است. (منتهی الارب). شاخه. شاخ درخت. (غیاث اللغات) (دهار). شاخه هایی که از ساق درخت برآیند نازک باشند یا درشت. ج، غصون، اغصان، غصنه. (از اقرب الموارد). شاخ از شجر و گیاه ساق دار:
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
، جوی. جویبار. کانال کوچک، اغصان، اشعاری هستند که موشحات و زجلها را تشکیل میدهند (موشحه و زجل هرکدام نوعی شعر هستند). (دزی ج 2 ص 215)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مصوون. محفوظ. نگاهداشته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نگاهداشته شده و محفوظ. (از غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نگهداشته. (مهذب الاسماء) (دهار). ایمن. مأمون. محروس. دورداشته از تعرض: عرضی مصون، عرضی دور از تعرض. مقابل عرض مبتذل. (یادداشت مؤلف) : آورده اند که در آبگیری ازراه دور و از گذریان و تعرض ایشان مصون سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه). هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). لقبی که در خزینۀ الطاف باری تعالی ازبهر او مخزون بود و از مشارکت اغیار محفوظ و مصون. (ترجمه تاریخ یمینی ص 215). از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). مال مزکی دارند و جامۀ پاک و عرض مصون. (گلستان). تا دامن قیامت این چشمۀ نیک از چشم بد مصون باد و ترازوی این اقبال ازچشم گردان زوال مأمون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 5).
- مصون شدن، محفوظ شدن.
- مصون گردیدن (گشتن) ، محفوظ شدن.
- مصون ماندن، محفوظ ماندن: ما از وقع صولت او از در وقایۀ تحرز حالی را مصون می مانیم و ایزدتعالی دیدۀ دلهای ما را به کحل بیداری و هشیاری روشن می دارد. (مرزبان نامه ص 261)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جمع واژۀ غضن و غضن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضن و غضن شود، غضون الاذن، بن گوش، یعنی شکنجهای وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). مثانی الاذن. (اقرب الموارد) ، فی غضون، ذلک، در اثنای آن یادر اوساط آن، رجل ذوغضون، یعنی مردی که در پیشانی وی شکستگیها باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَصْ صا)
آنکه در گلوی وی چیزی درماند. (منتهی الارب). کسی که در گلوی او چیزی از طعام بماند واو را از تنفس بازدارد. غاص ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ صَ)
نام مردی. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: ابن درید گوید: گمان میکنم بنی غصین بطنی باشد و من برآنم که این بنی غصین امروز در غزه هستند و گروهی نیز در رمله میباشند، و شیخ عبدالقادر بن غصین غزی از جملۀ آنان است
لغت نامه دهخدا
(قُ صا)
دهی از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر در 26 هزارگزی شمال باختری ریوش و 2 هزارگزی جنوب مالرو عمومی ریوش. موقع آن کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 225 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غُشْ شو)
جمع واژۀ غش ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غش ّ شود
لغت نامه دهخدا
خویشتن صیانت کردن. (تاج المصادر بیهقی). خود را از معایب حفظ کردن. (از اقرب الموارد) : گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف توقی و تصون واجب بیند. (سندبادنامه ص 63). و پشت پای به روی تصون و تدین زد. (سندبادنامه ص 217). و هرآینه هر کس که شروعی پیوندد، از بیم صولت او احتراس و تصون کند و آتش بلا به نفس خود نکشد. (جهانگشای جوینی). و هرچه موجبات نقصان و مادۀ خسران او خواهد بود در دنیا و دین تحرز و تصون از آن واجب داند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرد پرهیزکار. (غیاث از لطایف)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حصن. (ترجمان عادل). دزها. دژها. قلعه ها: معاقل و حصون هند بر دست لشکر او زیر و زبر گردید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 417).
پاک بنائی که برسازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون.
مولوی.
راه لذت از درون دان نی برون
ابلهی دان جستن از قصر و حصون.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَصْ وَ)
نگاه دارنده تر و بهتر حفظکننده. (ناظم الاطباء). نگاهدارتر. نگهبان تر. محافظتر: والام ّ علی ولدها اشفق و لها اصون. (الجماهر بیرونی ص 107)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام قریتی است که حاکم است بر وادی جلب در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ستاک نو شاخه شاخه بری، گرفتن چیزی را، نیاز بندی باز داشتن کسی را از بر آوردن نیازش، پر دانگی خوشه شاخه درخت شاخ، جمع اغصان غصون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصون
تصویر حصون
قلعه ها، دژها مرد پرهیزگار مرد پرهیزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصون
تصویر تصون
خود را از عیب و بدی حفظ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضون
تصویر غضون
جمع غضن، نورد های جامه آژنگ های پوست شکن های زره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون
تصویر مصون
محفوظ نگاهداشته، ایمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صون
تصویر صون
نگاهداشتن چیزی را، نگاهداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غصن
تصویر غصن
((غُ))
شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصون
تصویر تصون
((تَ صَ وُّ))
خودداری نمودن از عیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصون
تصویر حصون
((حُ))
جمع حصن، دژها، پناهگاه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصون
تصویر مصون
((مَ))
نگاه داشته شده، محفوظ
فرهنگ فارسی معین
ایمن، بری، حفظشده، درامان، محفوظ، نگاه داشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد