جدول جو
جدول جو

معنی غزید - جستجوی لغت در جدول جو

غزید
(غِزْ یَ)
سخت آواز. یا آن تصحیف غرّید است. (منتهی الارب). الشدید الصوت، و قیل هو تصحیف غرّید بالراء المهمله. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غرّید شود، گیاه نرم و نازک. یا آن به راء مهمله است. (از منتهی الارب). الناعم من النبات او هو بالراء ایضاً. (تاج العروس). گفته اند آن غرید به راء مهمله است. (از اقرب الموارد). رجوع به غرید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرید
تصویر غرید
غرند، دختر غیر باکره که به عنوان باکره شوهر دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزید
تصویر مزید
افزودنی، بسیاری، زیادشونده، بسیار، کنایه از مایۀ افزونی، در علوم ادبی در قافیه، حرفی که در قافیه پس از خروج واقع می شود، مزایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزیر
تصویر غزیر
فراوان و بسیار از هر چیز، بسیار، زیاد، به طور فراوان، معتدٌ به، درغیش، وافر، جزیل، به غایت، مفرط، موفّر، اورت، متوافر، کثیر، خیلی، عدیده، موفور، بی اندازه
فرهنگ فارسی عمید
(غِرْ یَ)
مرغ یا انسان بلندآواز وخوش آواز. غرید. (از تاج العروس) ، غصن غرید، شاخۀ تر و تازه. ناعم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَ لَ)
دارهال غزیل، سرایی است متعلق به بنی حارث بن ربیعه بن بکر بن کلاب. (از معجم البلدان). رجوع به داره شود
لغت نامه دهخدا
(غُزَیْ)
آبی است میان مکه و یمامه. و ابوعمرو گوید: آبی است معروف متعلق به بنی تمیم. جریر گوید:
فهیهات هیهات الغزیز و من به
و هیهات خل بالغزیز نواصله.
و به قولی این آب نزدیک یمامه در کوهی (قّف) نزدیک ’ورکه’ متعلق به بنی عطاردبن عوف بن سعد قرار دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یِ)
شهری است در لبنان واقع در کسروان. در آن آثاری از بنی عساف به یادگار مانده است. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بسیار از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). الکثیرمن کل شی ٔ. یقال: مطر غزیر و علم غزیر و حفظ غزیر. (اقرب الموارد). وافر، اشتر بسیارشیر. (مهذب الاسماء). ج، غزار. (المنجد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرغ یا انسان بلندآواز و خوش آواز. (از تاج العروس). غرید. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غِرْ ری)
مرغ بلند و خوش آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ یا انسان بلندآواز و خوش آواز. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یِ)
مصغر غزال. غزال کوچک. رجوع به غزال شود:
غزیّلا لم تزل فی الغزل جائله
بنانه جولان الفکر فی الغزل.
محمد بن غالب رفاء اندلسی (از وفیات الاعیان چ تهران ج 2 ص 112)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دختری را گویند که به شرط دوشیزگی به شوهر دهند و نباشد. (برهان قاطع). دختری که چون به شوهر دهند دوشیزه نباشد و به شرط دوشیزگی نگاه کرده باشند. (فرهنگ رشیدی). غیر باکره. نادوشیزه (عروس) :
نرم نرمک چو عروسی که غرید آمده بود
باز آنسوی برندش که ازین سو بازآی.
ابوالعباس (از جهانگیری) (از رشیدی).
دختر افکار من در مدح شاه
هست عذرا نیست بی شبهت غرید.
شمسی فخری (از آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا).
در فرهنگ در شعر ابوالعباس غرود خوانده. (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). و صاحب برهان این لغت را به صورت غربد بر وزن فرقد نیز آورده ولی خطاست. (از آنندراج) (انجمن آرا). در ادات نیز چنین است. در فرهنگ اسدی غرید نیامده و به جای آن غرند آمده است و غرند صحیح است چه اسدی آن را در کلمات مختوم به دال مهمل آورده است و اگرغرید بود صحیح بود آن را در باب ذال معجمه می آورد. چه در غرید حرف آخر بنا بر قاعده ذال است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قریه ای است از قرای بخارا. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی ورق 409 الف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام بازیی است که آن را خربنده و مراد میگویند. (برهان). گزیده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
باج و خراج. (آنندراج) (غیاث). مالی که از رعایا همه ساله میگیرند، زری که از کفار ذمی ستانند. (برهان). جزیه که کفار ستانند. (آنندراج) (غیاث). رجوع به گزیت شود، هدیه و تحفه و رشوت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَیْ یِ)
گران کننده نرخ، دروغ گوینده و به تکلف افزاینده در سخن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ زَیْ یِ)
جدّ هبیره بن عبد یغوث. (منتهی الارب) جدّ مکشوح و دقیس، و نام مکشوح هبیره بن عبد یغوث است. (از تاج العروس). بطنی است از حمل از مراد. (از انساب سمعانی ورق 408 ب) رجوع به انساب شود
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
جایی است نزدیک فید و با آن یک روز فاصله دارد، و در آنجا آبی هست که آن را غمر غزیه نامند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ زی یَ)
ابن عمرو بن عطیه بن خنسأبن مبذول بن عمرو بن مازن ابن نجار انصاری مازنی. وی در جنگ احد همراه رسول خدا جنگ کرد. (از الاستیعاب ص 516). رجوع به امتاع الاسماع ص 148 و الاصابه جزء 5 ص 189 و العقد الفرید چ قاهره 1359هجری قمری ج 3 ص 329 شود
ابن سواد. صاحب ’الاصابه’ (ج 5 ص 198) گوید: در حاشیۀ الاستیعاب در باب غزیه، ترجمه غزیه بن سواد آمده است ولی این مقلوب است و این شخص سوادبن غزیه میباشد. رجوع به سواد شود
ابو غزیه، انصاری. وی صحابی است و پسرش غزیه از او روایت کند و از شامیان به شمار میرود. (از تاج العروس ذیل غزا). رجوع به ابوغزیه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ زی یَ)
قبیله ای است. (منتهی الارب). بنوغزیه قبیله ای است از طیی ٔ و همچنین از هوازن، و از ایشان است دریدبن الصمه و همو گوید:
و هل انا الاّ من غزیه ان غوت
غویت و ان ترشد غزیه ارشد.
(از تاج العروس ذیل غزا).
رجوع به غزیه بن جشم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ بُ دَ)
شعوری در لسان العجم (ورق 183 الف) آن را به معنی غریدن آرد و گوید: غزیدن و غریدن، یعنی چیدن و روی هم گذاشتن، و به معنی آنچه روی هم چیده و انباشته شود. و این معانی در فرهنگهای فارسی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مسکۀ بیرون گرفته از خیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گران شدن نرخ. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، در سخن افزون کردن. (تاج المصادر بیهقی). به تکلف افزودن در سخن و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، یازیدن شیر در بانگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، راه رفتن شتر به تکلف بیشتر از طاقت خود. (از متن اللغه) ، گردن کشیدن ناقه و رفتن مافوق رفتار تند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَیْیُ)
نوعی از رفتار و آن فوق عنق است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
نعت تفضیلی از زائد. بیشتر. زیاده تر. زائدتر. بسیارتر. بیش از:
نه معن زائده ای کز ید عطاده خود
ز معن زائده ای در عطادهی ازید.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مَزْ یَ)
مزید بن مرشد بن الدیان الاسدی متولد به سال 370 هجری قمری جد ’آل مزید’ که مدتی در شهر حلّه واقع بین کوفه و بغداد امارت داشتند و از این رو این شهر را ’حلۀ بنی مزید’ و یا ’حله المزیدیه’ گویند. (از الاعلام زرکلی ج 8). و رجوع به ’حله’ شود
مزید بن کیسان از تابعین است که به روزگار محمد بن حجاج بن یوسف ثقفی که از طرف پدر (یعنی حجاج) والی قزوین بود و به قزوین آمد و آنجا مقیم شد. (تاریخ گزیده ص 836 چ اروپا)
لغت نامه دهخدا
افزونیدن، برافزودن، افزونی افزون شدن، زیاد کردن، افزونی زیادتی: از باری عزاسمه مزید عمر و سلطنت می خواهند، افزون کرده شده زیاده شده: و در آن بر دو سبب و دو وتد و دو فاصله مزیدی نه، حرف مزید. آنست که حرف خروج بدان پیوندد و آنرا از بهر آن مزید خوانندکه اقصی غایت حروف قافیت در اشعار تازی حرف خروجست و چون در قوافی عجم حرفی بر آن زیادت شود آنرا مزید خوانند. یا بر مزید. اضافه شونده افزون: ایزد... این حضرت وزارت... نگاه دار ادو مکاره... بعید... و دولت متواتر و بر مزید. یا مزید موخر. پسوند پساوند. یا مزید مقدم. پیشوند پیشاوند
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که پادشاهان و حکام همه ساله از ملوک زیر دست و رعایا میگرفتند: گزیتش نپذرفت و نشیند پند اگر پند نشنید ازو یافت بند. (دقیقی)، وجهی که از کافران ذمی میگرفتند و آنانرا امان میدادند: ... شما را در دنیا نیست مگر خواری و بی آبی گزیت از دست و غل بر گردن، نام بازیی که آنرا خربنده و مراد می گفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزیر
تصویر غزیر
بسیار فراوان بسیار از هر چیز وافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزید
تصویر تزید
فزونی نرخ، سخن ساختن، بیش گویی بسیار گویی پر چانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغید
تصویر زغید
درمانده در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازید
تصویر ازید
زائد تروبیشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزید
تصویر مزید
((مَ))
افزونی، افزوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزیر
تصویر غزیر
((غَ))
بسیار از هر چیز، وافر
فرهنگ فارسی معین