جدول جو
جدول جو

معنی غزلق - جستجوی لغت در جدول جو

غزلق
(غَ نَ)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد، که در 25هزارگزی شمال باختری تربت جام و 4هزارگزی خاور مالرو عمومی تربت به فریمان واقع است. کوهستانی و معتدل است و سکنۀ آن 26 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود محصول آن، پنبه و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری است. و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غزل
تصویر غزل
(دخترانه)
شعر عاشقانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غلق
تصویر غلق
بستن در
فرهنگ فارسی عمید
شعری که معمولاً بین هفت تا پانزده بیت سروده می شود و موضوع آن غنایی و عاشقانه است، شعر عاشقانه، سخن گفتن با زنان و عشق بازی کردن، سخنی که در وصف زنان و در عشق آنان گفته شود، حدیث عشق زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلق
تصویر غلق
کلام مشکل و مبهم، مغلق، شخص بدخو و خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلق
تصویر زلق
خارج کردن منی با دست، استمنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلق
تصویر غلق
قفل یا کلون در، در بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزل
تصویر غزل
ریسیدن، رشتن، رشته، نخ
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
لغزش دهنده. لغزاننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مزلّق. رجوع به مزلق شود، ناقۀ بچه افکنده، به نظر تیز نگرنده، موی سترنده، پیوسته تیز دارنده. (مثلاً آهن) ، نیک به روغن و جز آن آلوده کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
جای لغزان. زلاقه. مزلقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، مزالق. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لِ)
لغزاننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هرچه ترطیب و تلیین سطح عضو به حد لغزندگی کند تا آنچه در آن محتبس باشد به حرکت او حرکت نماید مثل آلوی بخارا. (تحفۀ حکیم مؤمن ص 8). مزلق هوالذی یبل ّ سطح الجسم المحتبس فی مجری فیبراً به عما احتبس فیه ثم یتحرک ذلک الجسم بثقله الطبیعی فیکون له محرکاً بالعرض و ذلک کالاجاص و اللعابات. (بحر الجواهر ص 342 از یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که سطح جسم محتبس در مجرای گوارشی (روده) را مرطوب میکند و بادرآمیختن با آن آن را نرم تر و سیلان پذیرتر میسازد تابوسیلۀ ثقل طبیعی و یا نیروی دافعه به جریان در آید و خارج شود. همان کاری که آلو بخارا در لینت دادن و اسهال آوردن انجام میدهد. (ترجمه از کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150 سطر 12 از یادداشت مرحوم دهخدا) : اجاص به فارسی آلو بخارا نامند... در دوم تر و ملین و مزلق و مسهل صفرا و مسکن حرارت دل...است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مزلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
لغزانده. لغزانیده. لغزش داده شده، ناقۀ بچه افکنده، به نظر تیز نگریسته شده، موی سترده شده، پیوسته تیز داشته شده (مثلاً آهن) ، نیک آلوده شده به روغن و جز آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
نسو کرده. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بیت مزلق، خانه نسوکرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُ)
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد واقع در 45 هزارگزی شمال خاوری مشهد و 15 هزارگزی شمال خاوری تبادکان. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 61 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
ترلب. تزلب:
این تزلق شوربا که باشد
با منصب و جاه جوش بره.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به ترلب و تزلب و بسحاق ص 176 شود
لغت نامه دهخدا
(غِ لَ)
جمع واژۀ غزال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غزال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از زلق. لغزان تر. لغزنده تر. زلق تر
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سیخ کارد. مغول. شمشیر یا سیخ گونه که درون پاره ای عصاها جای دهند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اسلحۀ طوایف ’مازد’ از قدیم عبارت بوده از سپر و نیزه کوچکی که زلق باشد. (التدوین).
- عصای زلق دار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زینت گرفتن و خوش عیش شدن تا آنکه گونه سرخ و سپید و درخشان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ لی ی)
منسوب به غزل. رجوع به غزل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لی ی)
کسی که پارچۀ سفید درست میکند. (دزی ج 2 ص 211)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غزلی
تصویر غزلی
چامه ای چامه گون منسوب به غزل: اشعار غزلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزلاق
تصویر غزلاق
جل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلق
تصویر تزلق
زیور گرفتن، خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
کلانسال مرد، سرخ فام پارسی تازی گشته کلون کلون شده پارسی تازی گشته کلون کلیدان فلج فلجم تاج تاک (تاک طاق تازی گشته) بد خوی پرخاشگر مرد، دشوار پیچیده سر بسته سخن چوبی که بدان در را بندند کلیدان کلون، جمع اغلاق. سخن دشوار و مشکل. بستن در در بستن، بستگی در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلق
تصویر زلق
لغزیدن، خزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سخن گفتن با زنان و عشقبازی نمودن، ثنای کسی، ابیاتی که تعداد آن کمتر از هفت و زیادتر از پانزده نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لِ))
لغزش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زلق
تصویر زلق
((زَ لَ))
لغزیدن، لغزش، استمناء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلق
تصویر غلق
((غَ لِ))
سخن دشوار و مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلق
تصویر غلق
((غَ لَ))
کلون، چوبی که بدان در را بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزل
تصویر غزل
((غَ زْ))
ریسیدن، رشته، ریسمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزل
تصویر غزل
((غَ زَ))
عشق بازی کردن، حکایت کردن از عشق به زنان، شعری مرکب از چند بیت که دارای یک وزن بوده و آخر مصراع اول با آخر مصراع های دوم هم قافیه باشد
غزل خداحافظی را خواندن: کنایه از مردن، از دنیا رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لَ))
لغزش داده شده
فرهنگ فارسی معین