سیخ کارد. مِغوَل. شمشیر یا سیخ گونه که درون پاره ای عصاها جای دهند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اسلحۀ طوایف ’مازد’ از قدیم عبارت بوده از سپر و نیزه کوچکی که زلق باشد. (التدوین). - عصای زلق دار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
جای لغزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای لغزناک. (دهار). زمینی که پا بر آن لغزان شود. (ترجمان القرآن). زمین هموار بی گیاه. (غیاث اللغات). و قوله تعالی: فتصبح صعیداً زلقاً، ای ارضاً مَلْساءً لیس بها شی ٔ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اوش لغزانید سخت اندر زلق لیک پشت و دستگیرش بود حق. مولوی. - زلق الامعاء، بیماریی است مر معده یا روده ها را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملاست معده. درنگ نکردن طعام در امعاء و آن نقصان یا بطلان هضم معدی باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در اسهال معوی که آن را زلق الامعاء گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کتاب ثالث قانون بوعلی سینا ص 172، ترکیب بعد و دزی ج 1 ص 600 شود. - زلق الکلیه، ذیابیطس است. (منتهی الارب) (آنندراج). دیابیطوس. (ناظم الاطباء). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: بیماری دولاب یعنی دیابیطس را زلق الامعاء الکلیه نیز گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، سرین ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جای لغزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : در تردد از تو افتادند خلق در هزیمت کشته شد مردم ز زلق. مولوی. رجوع به زَلِق و زَلَق شود
لغزیدن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دلتنگ شدن از جایی، پس کناره گزیدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بدست انزال کردن نیز آمده و بعضی مجازاً برای خوش آمد نوشته اند بمناسبت بمعنی لغزیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). انزال منی با دست. استمناء. جلق. (فرهنگ فارسی معین) دورگردانیدن کسی را از جای و یکسو کردن، لغزانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، موی ستردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ستردن موی کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)