جدول جو
جدول جو

معنی غزالون - جستجوی لغت در جدول جو

غزالون
(غَزْ زا)
جمع واژۀ غزال در حالت رفع. رجوع به غزال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غزاله
تصویر غزاله
(دخترانه)
آهوی کوهی، آهو بره ماده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غزالک
تصویر غزالک
مصغر غزال، در علم زیست شناسی غزال کوچک، آهوبره، کنایه از زن زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژالون
تصویر دژالون
دریغ، افسوس، حسرت، دژوان، دژواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیون
تصویر غالیون
شیرپنیر، گیاهی خودرو با ساقۀ راست، برگ های نوک تیز و گل های کوچک زرد، علف شیر، علف پنیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زالوک
تصویر زالوک
غالوک، مهره ای از جنس سنگ یا گل، زاغوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غزاله
تصویر غزاله
آهو برۀ ماده
کنایه از آفتاب، چتر نور، طاووس مشرق خرام، چتر زر، چراغ روز، گیتی پرور، اسطرلاب چهارم، خایه زر، خایه زرّین، طرف دار انجم، طاس زر، سپر آتشین، چتر زرّین، طاووس فلک، چراغ سحر، طاووس آتش پر، چتر روز برای مثال نماز شام که زرین غزاله در پس کوه / نهفته گشت و هوا کرد عزم مشک افشان (سلمان ساوجی - ۱۶۷)
برج حمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
مهره ای از جنس سنگ یا گل، زاغوک، زالوک،
مهرۀ کمان گروهه، گلوله، زالوک، زالو که، برای مثال کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره غالوک های سیم اندود (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
دوائی است خوشبو سفرجلی رنگ با قوت مجففه کمی منجمدکننده. (الفاظ الادویه ص 200). و صاحب مخزن الادویه آرد: شیخ الرئیس نوشته: دوائی است خوشبو و سفرجلی رنگ با قوت مجففه با حدت کمی و منجمدکننده شیر مانند انفحه و گل آن جهت قطع انفجار خون و سوختگی آتش مفید. مؤلف گوید: شاید این خود غالیون ویا قریب بدان باشد. - انتهی. رجوع به غالیون شود
لغت نامه دهخدا
(وَزْ زا)
جمع واژۀ وزان. (مهذب الاسماء). به معنی آنکه بار سنجد. در حالت رفعی. رجوع به وزان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ موالی (در حالت رفعی). (ناظم الاطباء). رجوع به موالی شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پسران حضرت یعقوب از لیاردند نه ازمادر حضرت یوسف. (از مجمل التواریخ و القصص ص 194)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دو پر کلان در طرف دنب عقاب. (منتهی الارب). دو پری که در سمت دم عقاب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا)
جمع واژۀ غزّال در حالت نصب و جر. رجوع به غزّال شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کمالان. خانه خشت و گلی کوچک. خانه محقر و تاریک. خانه خشت سخت محقر و ناچیز. خانه گلین و کم ارزش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
پرو قنصول اخائیه که برادرش سنکای فیلسوف وی را توصیف میکند (و میگوید) وی شخصی حلیم و ساده دل بود، و قوم یهود پولس را در حضور همین غالیون آورده ادعا کردند که کفر میگوید، بنابراین غالیون از این ادعا صرف نظر نمود و اعتنائی نکرد زیرا این مطلب از جملۀ مطالبی نبود که در محکمۀ رومانیان بدان توجه و اعتنائی توان کرد، (کتاب اعمال رسولان 18: 12-16) و خود غالیون و برادرش سنکا از جملۀ اشخاصی بودند که نرون ظلم پیشه امر به قتل ایشان کرد، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است که شیر را در حال منجمد گرداند، یا آن بمهمله است ’عالیون’، (منتهی الارب)، عاقداللبن، نباتی است ایستاده، طبیعت آن گرم در درجۀ اول و در دوم خشک، (الفاظ الادویه)، غالیون یا قالبون علف شیر، (دزی ج 2 ص 199)، و صاحب مخزن الادویه آرد: غاربون ... لغت یونانی است بمعنی عاقداللبن جهت آنکه شیر را مانند انفحه منجمد میگرداند ... ماهیت آن: نباتی است ایستاده برگ آن طولانی و گل آن زرد و باریک و ریزه و انبوه و خوشبو به اندک حدت و منبت آن کنار آبهای ایستاده، طبیعت آن گرم در اول و خشک در دوم، و خواص آن حابس نزف الدم و ضماد آن جهت سوختگی آتش و قطع خون جراحات و با قیروطی و روغن جهت رفع اعیا و بیخ آن در آخر اول گرم و در دوم تر، افعال آن بغایت محرک باه است - انتهی، و صاحب تحفه آرد: در قانون در حرف عین مذکور است و به لغت یونانی بمعنی عاقداللبن است چه آن نبات حکم پنیر مایه دارد در بستن شیر، برگش دراز و گلش زرد و ریزه و انبوه و خوشبو نزدیک آبهای ایستاده میروید در اول گرم و در دوم خشک و حابس نزف الدم و ضماد گل او جهت سوختگی آتش و قطع خون جراحات و باروغن گل جهت اعیا نافع است و بیخ او در آخر اول گرم و در نیمۀ دوم تر و بغایت محرک باه است - انتهی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کنایه از غزلخوانان و مطربان است که مراد خواننده و سازنده باشد. (برهان قاطع). غزالان به تخفیف جمع فارسی غزال (آهو) است و به معنی غزلخوانان ظاهراً به تشدید است اما غزال مشدد در عربی به معنی بافنده و ریسمان فروش میباشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
ج بطال در حالت رفع. رجوع به بطال و قفطی ص 183 شود، در اصطلاح قراء، اماله را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اماله شود
لغت نامه دهخدا
(حَمْ ما)
جمع واژۀ حمّال. (از منتهی الارب). رجوع به حمال شود
لغت نامه دهخدا
(حَزْ زا)
محله ای وسیع به جانب شرقی واسطه و بدانجا بعض وقایع تاریخی بوده است. و آن منسوب به ساکنین آنجاست که حزام امتعه و باربران و باربندان واسط بوده اند. و در حزامون گنبدیست که گویند قبر محمد بن ابراهیم بن حسن بن علی بن ابی طالب است و قبر دیگری است که گویند قبر عزره بن هارون بن عمران است که نزد یهودو مسلمانان محترم و مزار میباشد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
نام پسر ششم حضرت یعقوب (نبی اﷲ) است، و نام مادرش لیا بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به زبولون در قاموس مقدس و لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا لی یَ)
زاویۀ شیخ نصر مقدسی در مسجد جامع اموی دمشق، که چون ابوحامد غزالی در آنجا بسیار می نشست بنام غزالیه معروف شد. (طبقات الشافعیه از غزالی نامه صص 143- 144). رجوع به زاویه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جمع واژۀ غزاله. (اقرب الموارد). رجوع به غزاله شود
لغت نامه دهخدا
دزی در ذیل قوامیس عرب گوید: نوعی مرغ است که آواز خوش دارد. هزار. بلبل. (دزی ج 2 ص 210)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی واقع در 47500 گزی شمال باختری خوی و 10500 گزی شمال خاوری شوسۀ سیه چشمه به خوی. کوهستانی و سردسیر است. سکنۀ آن 173 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَوْ وا)
جمع واژۀ قوّال. (اقرب الموارد). رجوع به قوال شود
لغت نامه دهخدا
فرانسوی، بادکنک، هوا گرد کره ای لزرگ که پوشش آن از پارچه ای غیر قابل نفوذ تشکیل شده و داخل آنرا از گازهای سبک (سبکتر از هوا) پر کنند و در نتیجه باسمان صعود کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاکون
تصویر زاکون
روسی آسا (قانون) دات قاعده قانون رسم
فرهنگ لغت هوشیار
غالی قالین قالی بنگرید به قالی قالی: جایی که حمید خان نشسته بود غالیهای رنگارنگ و بساطهای ملون انداخته بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالوک
تصویر غالوک
مهره کمان گروهه گلوله، کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزلان
تصویر غزلان
جمع غزال، آهو برگان آهوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزاوه
تصویر غزاوه
جنگ و تاراج
فرهنگ لغت هوشیار
آروغ
فرهنگ گویش مازندرانی
نهری که از رودخانه ی تالار جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی