جدول جو
جدول جو

معنی غرنف - جستجوی لغت در جدول جو

غرنف
(غِ نِ)
یاسمین، و آن مصحف غریف نیست و کلمه اخیر به معنی بردی می باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). یاسمون. (اقرب الموارد). یاسمن. (ناظم الاطباء). رجوع به یاسمین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرف
تصویر غرف
گیاهی که با آن دباغت کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غریف
تصویر غریف
نیستان، نیزار، بیشه، درخت انبوه و درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرند
تصویر غرند
دختر غیر باکره که به عنوان باکره شوهر دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرنگ
تصویر غرنگ
صدای گریه و ناله، برای مثال مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت / چنان که هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ (فرخی - ۴۵۳)، نوحه، صدایی که هنگام گریستن در گلو می پیچد، برای مثال به خروش اندرش گرفته غریو / به گلو اندرش بمانده غرنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرنب
تصویر غرنب
غرنبیدن، آواز مهیب و ترسناک
فرهنگ فارسی عمید
(غُ)
خرناسه. خرّ و پف. خرخر کردن
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). ’نصر’ آن را به کسر اول و سوم آورده و گوید: نام جایی در حجاز است. و گفته اند غرنق به ضم اول و سوم آبی است به ابلی میان معدن بنی سلیم و سوارقیه. (از معجم البلدان). رجوع به مدخل ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
آن زن بود که به دوشیزه دهند، و دوشیزه برنیاید. (فرهنگ اسدی) :
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز آن سوی بریدش که از آن سو بازآ.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی).
زنی که به نام دوشیزه به شوی دهند ودوشیزه نباشد
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
ارزن کوفته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی به نقل از نسخۀ چ عباس اقبال ص 74) ، جو. شعیر. (ناظم الاطباء) ، بلغور. (فرهنگ شعوری) ، آش جو. (ناظم الاطباء) ، آش بلغور، چنگال کجی که با آن نان یا گوشت را از تنور در آرند. (از فرهنگ شعوری). قلابی که بدان نان را از تنور برمیگیرند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ رُمْبْ)
غرنبه و بانگ و فریاد و خروش و شور. (ناظم الاطباء). گرنب. گرمب
لغت نامه دهخدا
(غَرْ را)
صیغۀ مبالغه از غرف. (اقرب الموارد). رجوع به غرف شود، اسب فراخ گام گشاده رو. (منتهی الارب) : فرس غراف، یعنی اسبی که گشاده گام و قوائم وی گیرا باشد. رحیب الشحوه کثیرالاخذ بقوائمه. (اقرب الموارد) ، نهر بسیارآب. (منتهی الارب) : نهر غراف، کثیرالماء. وغیث غراف، غزیر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ)
جای جوشش آب چشمه و چاه. (منتهی الارب) (آنندراج). منبع آب در چاهها و چشمه ها. (از اقرب الموارد) ، بحر ذوغینف، دریای باغینف (منتهی الارب) ، یعنی دریایی که دارای ماده و منبع است. بحر ذوغینف، ای ذوماده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
پیمانه ای است بزرگ. (منتهی الارب). پیمانۀ بزرگی مانند جراف است. قنقل. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ غرفه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غرفه شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ را)
جویی است میان واسط و بصره، و بر آن شهرستانی است بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). نهر کبیری است درزیر واسط، میان واسط و بصره. در کنار این نهر ناحیه ای مشتمل بر قراء بسیار واقع است و از بطائح به شمارمیرود. و گروهی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان). صاحب الاخبار الدوله السلجوقیه گوید: امیر بدرالدین مظفر بن حمادبن ابی الجبر صاحب غراف و اعمال بطیحه بود. رجوع به کتاب مذکور صص 137- 138 شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ را)
نام اسب برأبن قیس. (منتهی الارب). اسب برأبن قیس بن عقاب بن هرمی بن ریاح الیربوعی، و اوست که درباره اسب خود گفته:
فان یک غراف تبدل فارسا
سوای فقد بدلت منه سمیدعا
... و سمیدع همسایۀ برأبن قیس بود. (تاج العروس). برای تفصیل رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
نعت فاعلی از مصدر ارناف. رجوع به ارناف شود. ستوری که سست کند گوش را از ماندگی. (آنندراج) ، مرد شتابنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
صدای خرخری که به سبب گریه کردن یا فشردن گلو در حلق و سینۀ مردم افتد، به کسر اول نیز به این معنی آمده است. (برهان قاطع). خرخره که در گلو افتد به سبب فشردن گلو. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). بانگ نرم و شکسته بود در گلو از گریه. (فرهنگ اسدی). از همان ریشه غر و غریو است به معنی صدا و ناله. غریدن. غران. غرغر از همان اصل است. (فرهنگ شاهنامه تألیف شفق) :
رخت دید نتوانم از آب چشم
سخن گفت نتوانم از بس غرنگ.
ابوطاهر خسروانی.
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
از حربگه غریو برآید چو خصم را
از حلقۀ کمند به حلق افکند غرنگ.
سوزنی (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی) (از جهانگیری).
، غرنگیدن. غریو، نالۀ حزین و آواز نرمی که در حالت گریه کردن از گلوی مردم برمی آید، و به این معنی به ضم اول بر وزن اردک هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ نرم باشد به گریه در گلو. (فرهنگ اسدی نخجوانی). ناله ای که وقت گریه از گلو برآید. (فرهنگ رشیدی). و غریو مرادف آن است. (فرهنگ خطی). آوازی باشد از سر گریه و زاری که نرم نرم به گوش آید. (فرهنگ اوبهی) :
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است
بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ.
منوچهری.
کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
شکر به جام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ.
سوزنی.
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
ازسیر کلک تو شده با ناله و غرنگ.
سوزنی.
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانکه در خم گردون فتد غریو و غرنگ.
ظهیر (از رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا).
بازش رهان ز عالم خاکی که روز و شب
چشمی پر آب دارد و جانی پر از غرنگ.
سراج الدین سگزی (از جهانگیری).
، گریه و زاری. (برهان قاطع) ، نوایی از موسیقی است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابن عیاش دیلمی، تابعی است. (منتهی الارب). در تاج العروس آمده، غریف بن دیلمی تابعی است و به قولی غریف بن عیاش است و از اهل شام بود. از فیروز دیلمی روایت کند و از صحابه است و ابراهیم بن ابی عبله نیز از وی روایت کند. (از تاج العروس). صحابی به کسی گفته می شود که پیامبر اکرم (ص) را درک کرده، به او ایمان آورده و در دوران زندگی اش به دین اسلام پایبند مانده باشد. این افراد اغلب از نخستین پذیرندگان اسلام بودند و نقش بسیار مؤثری در تشکیل تمدن اسلامی، گسترش فتوحات و نقل احادیث نبوی داشته اند.
نام عابدی یمانی غیرمنسوب است. (منتهی الارب). عابدی است یمانی غیرمنسوب، و علی بن بکار از وی حکایت کند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غِرْ یَ)
درختی است نرم و سس-ت. ی-ا آن بردی (گیاهی) است. (منتهی الارب). شجر خوار و قیل البردی. (اقرب الموارد). لحاقبه الشوع و الغریف. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ فَ)
کوهی است مر بنی نمیر را. (منتهی الارب). نام کوهی است متعلق به بنی نمیر. خطفی جد جریر بن عطیه بن الخطفی شاعر که نام وی حذیفه بود، گوید:
کلفنی قلبی ما قد کلّفا
هواز نیات حللن غریفا
اقمن شهراً بعد ما تصیّفا
حتی اذا ما طرد الهیف السّفا
قرّبن بزلاً و دلیلاً مخشفا
اذا حبا الرمل له تعسّفا
یرفعن باللیل اذا ما اسجفا
اعناق جنان و هاماً رجّفا.
و عنقا بعد الکلال خیطفا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ حِیَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بمعنی زشت کردن و روسپی گری و رها کردن به بی عفتی آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 590 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غینف
تصویر غینف
آبخیز، چشمه، چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرنا
تصویر غرنا
خروپف خرناسه
فرهنگ لغت هوشیار
آواز افتادن چیزی سنگین در آب، آواز تصادم سنگ یا چیزی سنگین با جسمی، آواز انفجار گلوله
فرهنگ لغت هوشیار
صدای خرخری که به سبب گریه یا فشردن گلو در حلق پدید آید، نوایی است از موسیقی. یا غرنگ و غریو. آه و ناله و فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غروف
تصویر غروف
چاه پر آب، دول کلان دول آب بردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریف
تصویر غریف
دوخ (بوریا)، دوخستان، درختستان، دول آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراف
تصویر غراف
پیمانه بزرگ پر آب، فراخ رو اسپ پیمانه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنف
تصویر رنف
بیدمشک بهرامه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرند
تصویر غرند
زنی که به عنوان دوشیزه به شوهر دهند و دوشیزه نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرند
تصویر غرند
((غَ رَ))
دختری که در شب زفاف معلوم شود که باکره نیست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرنگ
تصویر غرنگ
((غَ رَ))
صدایی که هنگام گریستن در گلو می پیچد
فرهنگ فارسی معین
غرش جانوران
فرهنگ گویش مازندرانی
بانگ خر
فرهنگ گویش مازندرانی