جدول جو
جدول جو

معنی غرغل - جستجوی لغت در جدول جو

غرغل
(غَ غَ)
تخم مرغی که زیر مرغ نگذاشته باشند. (دزی ج 2 ص 207)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرغر
تصویر غرغر
پرنده ای صحرایی با دمی کوتاه و شبیه طاووس یا تذرو، مرغ شاخ دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
غرغره، برای مثال ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست / رسید از خیرگی جانم به غرغر (ناصرخسرو - لغت نامه - غرغر)، قصه چه کنم ز درد بیماری / شیرین جانم رسیده با غرغر (مسعودسعد - ۲۳۷)
جان به غرغر رسیدن: کنایه از جان به لب رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلغل
تصویر غلغل
صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید، شور و غوغای پرندگان، داد و فریاد و صداهای درهم، هنگامه، غوغا
غلغل در افکندن: ایجاد کردن فریاد و صدای بلند
غلغل کردن: صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، بانگ و آواز برآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(غُ مُ)
نام والد یعقوب محدث. (منتهی الارب). کنیۀ وی ابویعقوب است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ثُ غُ)
روباه ماده
لغت نامه دهخدا
(تُ غُ)
درغل. ترغله. قمری. (دزی ج 1 ص 145) ، کبوتر وحشی. (دزی ایضاً). و رجوع به ترغلّه شود
لغت نامه دهخدا
(غِرْ یَ)
گرد. (منتهی الارب) (آنندراج). غبار. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، گل و لای تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). طین رقیق. غرین. (اقرب الموارد). کف و لای سیل آورد که بر روی زمین و مغاکها مانده، خشک باشد یا تر. (منتهی الارب) (آنندراج). گل و لای که سیل با خود آورد و بر روی زمین ماند شکاف خورده، تر باشد یا خشک. (از اقرب الموارد) ، آب که در تک خنور وحوض مانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). الطین یبقی فی اسفل الحوض، گل و لای که در ته حوض بماند. (تاج العروس) ، آب بینی هر چهارپایۀ سم دار. (منتهی الارب) (آنندراج). مخاط هر جانور سم دار. (از اقرب الموارد) ، پارگین که در آن کفچلیز باشد و آبش خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج). غدیری که در آن دعامیص (جانوران کوچکی که در آب می باشند) تولید شود و قابل آشامیدن نباشد. (از اقرب الموارد) ، درد تک شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). الثفل فی اسفل القاروره، دردی که در ته شیشه میماند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
پوستی باشد غیر کیمخت و ساغری، و از آن هم کفش دوزند، به کسر ثالث هم آمده است. و با زای نقطه دار هم گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج). غرغند. غزغن. غزغند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدون، که در8هزارگزی جنوب داران و 6هزارگزی جنوب راه داران به آخوره قرار دارد. محل آن دامنۀ کوه و هوای آن سردسیر است و سکنۀ آن 1348 تن است که مسیحی ارمنی هستند. آب آن از رود خانه محلی و قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات، حبوبات، تریاک، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی قالی، گلیم و جاجیم بافی است. راه ماشین رو و دبستان دارد. و دارای معادن زغال سنگ و پنبۀ نسوز است که بطور غیر مکانیزه استخراج می شود و معدن آهن نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
حشیش است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ)
گیاهی است. (منتهی الارب). گیاهی بهاری و مطبوع است و جز در کوه نروید و برگ آن شبیه به برگ خزامی (خیری صحرائی) و گل آن سبز است. (از تاج العروس) ، ماکیان حبشی. یا ماکیان دشتی. (منتهی الارب). ماکیان بیابانی. (مقدمهالادب). ماکیان دشتی. (دهار). نوعی از مرغ خانگی باشدو آن در حبشه بسیار است، و بعضی گویند مرغ صحرائی است. (برهان قاطع). نوعی از مرغ است، بعضی گفته اند که آن مرغ خانگی است و گروهی برآنند که صحرائی است. (جهانگیری). دجاج حبشه، و گفته اند دجاج بری. (از اقرب الموارد). قرقاول. (ناظم الاطباء). غرغره یکی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حبیش. رجوع به حبیش شود
لغت نامه دهخدا
(غِ غِ)
آوازی که از دولاب هنگام آب کشیدن بیرون می آید. (فرهنگ نظام) ، بانگ چرخ عرابه، مجازاً حرف زدن کسی بسیار و بیجا. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
غلطک، و آن چیزی است از چوب که ریسمان بر بالای آن اندازند و دلو آب و امثال آن را از چاه و غیره به مدد آن کشند. (برهان قاطع). چرخی که ریسمان را بر آن بکشند. (غیاث اللغات). غلتکی که جولاهان ریسمان بر آن اندازند و کشند مانند غلتکی که ریسمان دلو بر لای آن گذاشته دلو از چاه کشند. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) :
بلوچ پای و بپا چاه و غرغر و بکره
به نایژه، به مکوک و به تار و پود ثیاب.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری).
غرغره. (فرهنگ رشیدی) ، در عربی سر حلقوم را گویند که از جانب دهان است. (برهان قاطع). سر گلو از سوی دهان.
- جان به غرغر یا غرغره رسیدن، کنایه از رنج بردن بسیار به حدی که نزدیک به مرگ و حالت احتضار باشد. جان به لب رسیدن:
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم به غرغر.
ناصرخسرو.
چو مدحت بر آل پیمبر رسانم
رسدناصبی را از آن جان به غرغر.
ناصرخسرو.
قصه چکنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر.
مسعودسعد.
هم خواهدش زمانه که آید به در به زود
جان عدوی تو که رسیده به غرغر است.
استاد (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غَ دِ)
مردم نامرد و بی جگر و ترسنده و واهمه ناک راگویند و معنی ترکیبی آن قحبه دل است چه غر به معنی قحبه باشد. (برهان قاطع). بددل که ضد شجاع است، زیرا غر به معنی قحبه است. (آنندراج). بیدل را غردل گویند زیرا غر به معنی قحبه است. (فرهنگ رشیدی) :
نیاید کار مردان از شتردل
که غردل هم نباشد مرد مقبل.
میر نظمی (ازفرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
همدانی. صحابی است. سیف اشعاری درباره وی در رده سروده است که در آن اسود العنسی کذاب را هجو می کند وکسانی را که وی را کشتند میستاید از آن جمله است:
یالیت شعری و التلهف حسره
ان لا اکون ولیته برجالی.
(الاصابه فی تمییز الصحابه ج 5 ص 197). شناخت واژه صحابی ما را با بخشی از مهم ترین تحولات صدر اسلام آشنا می کند. این افراد نخستین مؤمنان، نخستین مهاجران و نخستین مدافعان اسلام بودند. آنان سنت پیامبر را از زبان خودش شنیده و آن را به نسل های بعدی انتقال دادند. به همین دلیل، بررسی آن ها ضروری است.
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
ختنه ناکرده. (مهذب الاسماء) (منتهی الأرب). آن که او را ختنه نکرده باشند. اغرل.
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کوهی است در سواد بحرین. (منتهی الارب). کوهی است در نواحی بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
عرق الشجر اذا امعن فی الارض، ریشه درخت که در زمین استوار گردد. ج، غلاغل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ غُ)
شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار:
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبوددر زره داودی.
منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.
منوچهری.
، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غطامط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقه. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان:
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
فردوسی.
یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم
با نعره های غلغلش اندر گلو ببست.
حافظ.
، صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار:
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد درکوهسار.
رودکی.
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیز است راست.
فردوسی.
ز بس غلغل و نالۀ کرّ نای
تو گفتی همی دل بجنبد ز جای.
فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبر.
لبیبی.
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین.
منوچهری.
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل.
ناصرخسرو.
ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.
ناصرخسرو.
تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین
نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو.
خاقانی.
چه پرتو است که اقبال در جهان افکند
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند.
ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 343).
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کر نای.
نظامی.
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزاء عالم بشنوید.
مولوی (مثنوی).
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد.
سعدی (طیبات).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
، آواز و بانگ ابزار موسیقی:
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارغل
تصویر ارغل
خروسه نبریده، درازخایه، فراخ زیست در خانه باز
فرهنگ لغت هوشیار
تاخیر درنگ، غفلت: بهر کار بیدار و بشکول باش بدل دشمن خواب و فرغول باش (اسدی)
فرهنگ لغت هوشیار
غلغله پارسی است صوت پرندگان مانند بلبل، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ. یا غلغل جوشیدن، جوشیدن با غلغل، بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد، همهمه و فریاد، آواز و بانگ آلات موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
مرغ شاخدار ماکیان دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردل
تصویر غردل
ترسو جبان بی دل و جرات مقابل شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
لای خشک، آب بینی در سمداران، پارگین غوکدار، مانداب در ته خنور یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثرغل
تصویر ثرغل
روباه ماده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته به روش قلب بلغور (لاروس برغل را ترکی معرب می داند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردل
تصویر غردل
((غَ رْ دِ))
ترسو، بی دل و جرأت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
((غُ غُ))
سخنی که زیر لب از روی خشم گفته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
((غَ غَ))
گلو، ابتدای گلو از طرف دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلغل
تصویر غلغل
((غُ غُ))
حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن، آواز جوشیدن دیگ، همهمه و فریاد، صوت پرندگان مانند بلبل
فرهنگ فارسی معین
اعتراض، قرولند، لندش، نق نق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
Bellowing
دیکشنری فارسی به انگلیسی
غرغر کردن
دیکشنری اردو به فارسی