غلطک، و آن چیزی است از چوب که ریسمان بر بالای آن اندازند و دلو آب و امثال آن را از چاه و غیره به مدد آن کشند. (برهان قاطع). چرخی که ریسمان را بر آن بکشند. (غیاث اللغات). غلتکی که جولاهان ریسمان بر آن اندازند و کشند مانند غلتکی که ریسمان دلو بر لای آن گذاشته دلو از چاه کشند. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) : بلوچ پای و بپا چاه و غرغر و بکره به نایژه، به مکوک و به تار و پود ثیاب. خاقانی (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). غرغره. (فرهنگ رشیدی) ، در عربی سر حلقوم را گویند که از جانب دهان است. (برهان قاطع). سر گلو از سوی دهان. - جان به غرغر یا غرغره رسیدن، کنایه از رنج بردن بسیار به حدی که نزدیک به مرگ و حالت احتضار باشد. جان به لب رسیدن: ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم به غرغر. ناصرخسرو. چو مدحت بر آل پیمبر رسانم رسدناصبی را از آن جان به غرغر. ناصرخسرو. قصه چکنم ز درد بیماری شیرین جانم رسیده با غرغر. مسعودسعد. هم خواهدش زمانه که آید به در به زود جان عدوی تو که رسیده به غرغر است. استاد (از فرهنگ شعوری)