جدول جو
جدول جو

معنی غرغره - جستجوی لغت در جدول جو

غرغره
نای، گلو، خشک نای، غرغر
گرداندن آب یا مایع دیگر در دهان و گلو برای شستشوی آن، در پزشکی کنایه از محلولی که برای شستشوی دهان و گلو به کار برود
غرغره کردن: گرداندن آب یا مایع دیگر در دهان و گلو برای شستشوی آن، کنایه از تکرار طوطی وار سخنان شخص دیگر
تصویری از غرغره
تصویر غرغره
فرهنگ فارسی عمید
غرغره
(رَ)
غلطک آبکشی. غلتک که به وسیلۀ آن آب از چاه کشند. غرغر. (برهان قاطع). رجوع به غرغر شود، در تداول کنونی به کسر اول و سوم است و علاوه بر معنی مذکور به غلتکی چوبی یا چرخی اطلاق شود که به دور محوری میتواند بگردد و بر محیط آن شیاری برای پیچیدن ریسمان و یا گذراندن زنجیر است و به عربی مکب ّ گویند
سر گلو از سوی دهان. غرغر. خرخره:
پرورده باد جان تو از هر حدیث خوش
جان منازع تو رسیده به غرغره.
سوزنی.
رجوع به غرغر شود
لغت نامه دهخدا
غرغره
(غِ غِ رَ)
یکی غرغر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماکیان حبشه یا ماکیان بیابانی. (از اقرب الموارد). قسمی ماکیان. (دزی). غرغر. غرغرک. رجوع به غرغر شود، یکی غرغر. گیاه بهاری که در کوه روید. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
غرغره
(غِ غِ رَ / رِ)
نام مرغی است و بعضی مرغ خانگی و بعضی مرغ صحرائی را گویند. (برهان قاطع). مأخوذ از عربی (غرغر. غرغره) است. بعضی کلمه را غرغرک، از غرغر +ه (ک، پسوند پدیدآورندۀ اسم از آوا) دانسته اند. (مجلۀ ارمغان سال 12 شمارۀ 7: کاف. کسروی به نقل حواشی برهان قاطع چ معین). رجوع به غرغر و غرغره شود، قرقره. رجوع به قرقره و غرغره شود
لغت نامه دهخدا
غرغره
پارسی است و آن را به نادرست قرقره نویسند و گویند چرخه پارسی تازی گشته از واژه های خرخره سر گلو از سوی دهان و از واژه خرخر آوایی که از دولاب هنگام چرخاندن غرغره بر آید آب در گلو گرداندن غرغره کردن چینه دان، سفیدی پیشانی مفرد غرغره یک مرغ شاخدار
فرهنگ لغت هوشیار
غرغره
خرخره، گلو، نای گلو
تصویری از غرغره
تصویر غرغره
فرهنگ فارسی معین
غرغره
((غَ غَ رِ))
قرقره، چرخی که ریسمان دور آن پیچیده می شود برای بالا کشیدن چیزی، قرقره
تصویری از غرغره
تصویر غرغره
فرهنگ فارسی معین
غرغره
آب یا مایع شستشو دهنده دهان را در گلو گردانیدن
تصویری از غرغره
تصویر غرغره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرغشه
تصویر غرغشه
غوغا، جنجال، مجادله، شلتاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراره
تصویر غراره
لباسی که زیر خفتان می پوشیدند
تور کاه کشی
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غراره
تصویر غراره
عمل گرداندن آب در دهان برای پاک شدن دهان و گلو، غرغره
فرهنگ فارسی عمید
(غِ رَ / رِ)
نوعی از سلاح جنگ است و آن را در روز جنگ پوشند و بعضی گویند غراده به دال است و آن به معنی خود آهنین باشد. (برهان قاطع). نوعی از سلاح، لیرد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 آقای مدرس ص 191 و حاشیۀ آن). نوعی از پوشش سلاحی. (فرهنگ رشیدی). پیراهنی را که در زیر زره پوشند، غلاله گویند. (انجمن آرا) (اقرب الموارد) :
به جان نو شو که چون نو گشت برّت
نه باک است ار کهن باشد غراره.
ناصرخسرو.
بدین نیکوتن اندر جان زشتت
چو ریمازه ست در زرین غراره.
ناصرخسرو.
، جوال. (غیاث اللغات). جوالی را نیز گویند که آن را مانند دام از ریسمان بافته باشند و پنبه و پشم وکاه و سرگین و مانند آن در آن کنند و از جائی به جائی برند و در عربی به معنی جوال شبکه دار آمده است. (برهان قاطع). غراره بالکسر لا بالفتح، جوال. کأنه معرب. ج، غرائر. (منتهی الارب). جوالی که از رسنها سازندو کاه و غیره در آن کنند. بدین معنی عربی است، لیکن صاحب صراح گفته: گمان می برم فارسی باشد. (فرهنگ رشیدی). جوال بزرگی که از موی بز ببافند. (فرهنگ شعوری). ولیحه. (منتهی الارب). الغراره بالکسر و لایقال الغراره بالفتح، الجوالق. قال الجوهری و اظنه معرباً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). فنیقه ظرفی است از نی و مانند آن که زنان در وی پنبه نهند. طور که از طناب کنند و در آن بر شتر و جز آن کاه زنند. و فی دعائهم ارانیک الله علی البلس، و آن غراره ها باشد از پلاس آکنده از کاه، کسی را که عقوبت کنند بر آن اشتهار کنند و ندا فرمایند. (منتهی الارب). دجوب. تور کاه زنه. تور که در آن کاه زنند. تنگ. لنگه. تا. تای. عدل. وطیئه:
فردا که برانند لشکری را
در ساحت صحرای سبزه زاره
هر هشت کسی بر یکی جمازه
هر چار تنی در یکی غراره.
عثمان مختاری (دیوان چ همائی ص 484).
چون عثمان را بکشتند اهل غوغا آهنگ بیت المال کردند و دو غراره درم بود همه غارت کردند. (ترجمه بلعمی). پس چهارم سال، زبا هزار اشتر خویش قصیر را داد، قصیر گفت این جوالها را غراره ها باید از موی بافته تا در وی مال بسیار رود و اشتران را آسانتر بود. بفرمود تا هزار غراره ها بافتند و محمد بن جریر روایت کند که اول کسی که اندر جهان غراره کرد قصیر بود و هزار اشتر بار کرد و ببرد و باز به عراق شد و عمرو بن عدی را گفت اگر خون خال طلب خواهی کردن اکنون کن و اگرنه هرگز نتوانی. گفت چکنم. گفت به هر غراره ای مردی بنشانند با سلاح تمام تا دو هزار مرد بر این اشتران برگیریم و ببریم و به حصار اندر شویم لشکر از غراره ها بیرون کنیم و بگوئیم تا بخروشند و شمشیر اندرنهیم و هرکس از ایشان که بینیم همی کشیم، و او را یکی راه است در زیر زمین که به حصار اندرونی راه دارد ترا بر آن راه نشانم اگر زبا بر توآید که از راه بگریزد تو او را بکش. عمرو بن عدی گفت: رواست و همچنین کردند و به هر غراره مردی بنشاندندو روان کردند تا به شهر زبا رسیدند قصیر نزدیک زبا شد و او را بشارت داد که امسال بارها آوردم. زبا از شادی برنشست و از شهر بیرون آمد تا کاروان ببیند. چون دید آن اشتران گران همی رفتند از گرانی مردان و سلاحها... پس چون زبا به شهر اندرآمد به در شهر دربانی بود نبطی چون آخر اشتر بگذشت حربه ای به غراره اندرزدو به پهلوی آن مرد آمد که در غراره بود، بادی از آن مرد رها شد دربان گفت بارها تنگ است. پس چون به میان شهر اندرآمدند و اشتران بخوابانیدند به یکبار آن مردمان بخروشیدند و از غراره ها به در آمدند و شمشیر اندرنهادند و کشتن گرفتند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و بدان جایگاه سنگ نیافتند جوالها و غرارها ریگ همی پر کردند و به وی فرومی گذاشتند و مسعود آن را بدان گرانی به دست همی گرفت، و زیر پای همی نهاد. (مجمل التواریخ و القصص).
هان ای کل پشت پاردم باف
ای توبره ریش کون غراره.
سوزنی.
از کون تنگ زنت حکایت همی کنی
ای زنت غر کسی ز غراره کند غرنگ.
سوزنی.
او را بگرفتند و دست بسته، و دهان محکم کرده، در غراره نهاده، سر بفرمود بست و پیش محمد حبشی فرستاد که بخواهم شد، دستوری یافت، و او را همچنین بسته بر اسب نهاد چنانکه لشکر نتوانستند دانست. (تاریخ طبرستان). و شبها بودی که به غراره حریفان را سیمینه ها و زرینه ها بخشیدی. (تاریخ طبرستان).
تو چه دانی ای غرارۀ پرحسد
که نهادن منت او را میرسد.
مولوی (مثنوی).
پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و به میخ کوب فراشان چندانش بکوفتندکه بمرد. (تجارب السلف).
ابومسلم هرچند که کرد تمام نتوانست کشید منفعل شد گفت فردا در میدان غرارۀ پرکاه برداریم بر سر نیزه، این کمان کشیدن سهل است. روز دیگر سلطان ابوسعید به عزم تفرج سوار شد و غرارۀ پرکاه در میدان بینداخت. (تاریخ جدید یزد). سلطان روز دیگر سوار شد و مردم به تفرج آمدند. محمد بن مظفر دید که غرارۀ پرکاه در میدان افتاد مرکب درانگیخت و نیزه بر کف گرفته بر آن غراره زد که بردارد سر نیزه اش بشکست در غضب رفت و بن نیزه بر غراره زده درربود و تا سر میدان برد و از عقب بینداخت. (تاریخ جدید یزد). محمد مظفر... گفت.... سلطان بفرماید که غراره را در میدان خالی کنند... (تاریخ جدید یزد)
لغت نامه دهخدا
(غُغُ)
در تداول عامه آنکه بسیار غرغر کند برای اظهار ناخشنودی. قرقرو. آنکه بسیار لندد. آنکه عادت به ژکیدن دارد و بسیار ژکد. رجوع به غرغر شود
لغت نامه دهخدا
(غُ غُرْ را)
کلمه ای است که بدان گوسپند را برای دوشیدن خوانند. (منتهی الارب). دعاء العنز للحلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام ناحیه ای است دراندلس، صاحب الحلل السندسیه گوید: از قرطبه تا مرادمرحله ای است و از مراد تا غرغیره روزی است سپس تا اشبیلیه نیز روزی است. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 51)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ شَ / شِ)
خرخشه. شلتاق کردن، و بی سبب و بی موقع با کسی مجادله نمودن و خصومت ورزیدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بیجا و بی هنگام با کسی دشمنی کردن. مبدل خرخشه. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(غَ ری رَ)
مؤنث غریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، غرائر، غریرات. (اقرب الموارد). دختر بی تجربه و ناآزموده کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به معنی غرّه. (منتهی الارب). غفلت. (از اقرب الموارد). غافل شدن و غفلت ورزیدن. (برهان قاطع). غافل شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، نوجوان بودن. حداثت سن: کان ذلک علی غرارتی، ای حداثه سنی، غرارت. عشقبازی پس از آزمودگی. غرّ. (از اقرب الموارد) :
اگرچه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت.
سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 8).
، غره دار گردیدن و سپید شدن روی. (منتهی الارب) : غرّوجهه، صار ذاغره و حسن. غرر. غره، سفیدی. سفید شدن. غرر. غره، شریف گردیدن. (از اقرب الموارد) ، ناآزموده کار شدن جوان. (منتهی الارب). ناآزموده و بی تجربه شدن. (از اقرب الموارد). ناآزموده گشتن از روزگار. (برهان قاطع). ناآزمودگی. (دهار). کار ناآزموده کردن. ناشی گری. بی تجربگی، فریب خوردن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(غُ غَ رَ)
جاهل. (فرهنگ اسدی). مصحف غتفره. رجوع به فرهنگ اسدی و مادۀ غتفره شود
لغت نامه دهخدا
به قول صاحب مجمل التواریخ جزیره ای است در دریای مغرب برابر اندلس، که از آن خلیجی بیرون آید، عرض آن هفت میل، میان اندلس و طنجه، و آن را شطین خوانند، و به دریای روم رود. ولی ابن رسته این کلمات را به صورت غدیره آورده است و گوید: ’غدیره مقابل الاندلس عند الخلیج، وهذا الخلیج یجری من البحر المغربی و عرضه سبعه امیال...’. (مجمل التواریخ و القصص ص 473 و حاشیۀ آن)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ / رِ)
آب در دهن کردن و جنبانیدن برای پاک شدن دهن، و آن را به عربی مضمضه گویند. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا). به هندی کلی گویند. (جهانگیری) :
اگر گهی به زبانم حدیث توبه رود
ز بی طهارتی آن را به می غراره کنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
غرغر، غلطکی چوبی یا چرخی که به دور محوری گردد و بر محیط آن شیاری جهت پیچیدن ریسمان یا گذرانیدن زنجیر وجود دارد مکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغرو
تصویر غرغرو
آنکه بسیار غرغرکند برای اظهار ناخشنودی غرغری
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که غرغر کند غرغرو، گویی کوچک و میان سوراخ که چون تکان دهند صدا کند، پیاله ای کوچک را به وسیله موی دم اسب بیک قطعه چوب آویزند و چون پیاله را دور گرداند صدای غرغر از آن بر آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغشه
تصویر غرغشه
بی سبب و بی موقع با کسی مجادله کردن شلتاق جنجال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراره
تصویر غراره
غفلت، غافل شدن، نوجوان بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
مرغ شاخدار ماکیان دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریره
تصویر غریره
مونث غریر بنگرید به غریر گور کن از جانوران مونث غریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراره
تصویر غراره
جوالی که در آن کاه می ریزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرغرو
تصویر غرغرو
((غُ غُ))
آن که برای اظهار ناخشنودی بسیار غرغر کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرغشه
تصویر غرغشه
((غَ غَ ش))
جنجال، غوغا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غراره
تصویر غراره
غافل شدن، فریب خوردن، غفلت، بی تجربگی، غرارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غراره
تصویر غراره
((غَ رِ یا رَ))
عمل گرداندن آب در دهان برای شستشو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرغر
تصویر غرغر
((غَ غَ))
گلو، ابتدای گلو از طرف دهان
فرهنگ فارسی معین
غرّش، غرغره کردن
دیکشنری اردو به فارسی