جدول جو
جدول جو

معنی غرضمندی - جستجوی لغت در جدول جو

غرضمندی
(غَ رَ مَ)
غرضمند بودن. غرض داشتن. صاحب غرض بودن، خودکامی. (ناظم الاطباء). رجوع به غرضمند و غرض شود
لغت نامه دهخدا
غرضمندی
غرض پرستی، حاجتمندی
تصویری از غرضمندی
تصویر غرضمندی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رامندی
تصویر رامندی
از مردم رامند، لهجه ای ایرانی که در رامند به آن تکلم می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، بیماری، رنجوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرمنده
تصویر غرمنده
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجمندی
تصویر ارجمندی
بزرگواری، عزت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
خردمند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برومندی
تصویر برومندی
برومند بودن، بالغ بودن، رشید بودن، بارور بودن، خرم و شاداب بودن، کامیاب بودن، برخوردار بودن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
برومند بودن. باروری. بارداری:
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
برهمند بودن:
برهمندی را بدل در جای کن
گر همی زایزد بترسی چون شمند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ مَ)
شرافتمندی. شرف داشتن:
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
حالت و چگونگی دردمند. درد داشتن. دردمند بودن، رنج. آزار. اندوه. حزن. (ناظم الاطباء) :
گویند مرا چرا نخندی
گریه ست نشان دردمندی.
نظامی.
دردمندی ّ من سوختۀ زار و نزار
ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست.
حافظ.
تألم، دردمندی نمودن. (المصادر زوزنی). کمد، کمده، دردمندی دل از اندوه. (منتهی الارب) ، رنجوری. درد. مرض. ناخوشی. بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). وجع. (منتهی الارب). علت. مقابل تندرستی:
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود.
فردوسی.
سر دردمندی بدو گفت چیست
که بر درد آن کس بباید گریست.
فردوسی.
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت لاله نژندی گرفت.
اسدی.
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی.
اسدی.
چون مهذب مراست وآن دو نه اند
عافیت هست و دردمندی نیست.
خاقانی.
دل شه که آیینه ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک.
نظامی.
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی.
نظامی.
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی.
نظامی.
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرودآید سهی سرو از بلندی.
نظامی.
بسیاردردمندی بود که به تندرستی رساند. (منسوب به اردشیربابکان از مرزبان نامه).
، شفقت. غمخواری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
حالت و چگونگی رضامند. رضایت. (از فرهنگ فارسی معین). قبول. (ناظم الاطباء) ، بمعنی توفیق یا خشنودی است. (از قاموس کتاب مقدس) ، اجازت و رخصت دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ رَ مَ)
دارای غیرت بودن. نگاهداری عصمت و آبرو و شرف و عزت، و استنکاف از قبول اهانت بر عرض. تعصب در حفظ عرض و ناموس
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ مَ)
رزانت. (زمخشری). حصافه. (دهار). زیرکی. عقل. هوش. حکمت. هوشیاری. هوشمندی. بصیرت. (ناظم الاطباء). فرزانگی. لب ّ. نهیه، بخردی. (یادداشت بخط مؤلف) :
بنزدیک او شرم و آهستگی است
خردمندی و رای و شایستگی است.
فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یاد گیر.
فردوسی.
ز خشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن.
فردوسی.
ز پیروزی شاه و مردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی.
فردوسی.
سیاوش از آن کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه.
فردوسی.
چو خواهی که نامت بماند بجای
پسر را خرمندی آموز و رای.
سعدی (بوستان).
با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی در اوست.
سعدی.
بوالعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
گرانبهائی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آبرومندی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به آبرومندی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ مَ)
صاحب غرض. باغرض، حاجت مند. (آنندراج) :
عاشق نکند مآل بینی
کس عقل نجوید از غرضمند.
باقر کاشی (از آنندراج).
رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غرضمند
تصویر غرضمند
حاجتمند، با غرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، مرض علت بیماری، حزن اندوه غصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومندی
تصویر برومندی
آبرومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیرتمندی
تصویر غیرتمندی
ده رگگی دارای غیرت بودن، حفظ عصمت و آبرو و شرف
فرهنگ لغت هوشیار
گرانبهایی پربهایی، بزرگواری کرامت، عز عزت عزیزی مقابل ذلت خواری، لیاقت شایستگی، بی نیازی توانگری، وقار، خرمی سرسبزی، جوانمردی سخاوت، نجابت اصالت، دانایی هوشیاری خردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
خردمند بودن عاقل بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضامندی
تصویر رضامندی
خرسندی قبول رضامندی، خوشحالی خشنودی، اجازت رخصت. توضیح: (رضایت) در عربی نیامده و مجعول است از (رضا) و (رضوان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمندی
تصویر دردمندی
درد داشتن، بیماری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برومندی
تصویر برومندی
بارداری، ثمر داشتن، تمتع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خردمندی
تصویر خردمندی
عقلانیت
فرهنگ واژه فارسی سره
بدخواه، غرض ورز، کینه توز، مغرض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصالت، بزرگواری، عزت، فخامت، نجابت
متضاد: ذلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانایی، فرزانگی، فضل، هوشمندی، هوشیاری
متضاد: حماقت، سفاهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیماری، تالم، توجع، دردآلودگی، علت، مرض
متضاد: تندرستی، صحت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرسندی، خشنودی، خوشدلی، رضایت، قبول، قناعت
متضاد: نارضایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حمیت، غیرت، غیرتناکی
متضاد: بی حمیتی، بی رشکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موافقت، رضایت
دیکشنری اردو به فارسی