جدول جو
جدول جو

معنی غرشمار - جستجوی لغت در جدول جو

غرشمار
چادرنشینانی که در سال چند بار کوچ می کنند و کارشان نوازندگی، خوانندگی، فال بینی و ساختن و فروختن بعضی آلات آهنی است، غربتی، کولی، غربال بند
تصویری از غرشمار
تصویر غرشمار
فرهنگ فارسی عمید
غرشمار
گروهی از نژادی خاص که در ممالک و نواحی مختلف حرکت کنند و خانه و مسکن ندارند و آداب و عادات مخصوص دارند و در باب اصل و منشا آنان اختلاف است غربال بند کولی غربتی، لوند، دشنامی است که به مزاح دختران را دهند
فرهنگ لغت هوشیار
غرشمار((غِ رِ))
کولی، کنایه از خوش بنیه، لوند، غرشمال
تصویری از غرشمار
تصویر غرشمار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناشمار
تصویر ناشمار
بی شمار، ناشمرده، شمرده نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشماری
تصویر سرشماری
شمردن و تعیین کردن عدۀ نفوس یک شهر یا یک کشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخمار
تصویر پرخمار
آنکه خمار بسیار در سر دارد، مست، چشمی که مانند چشم شراب خوردگان باشد، برای مثال در چشم پرخمار تو پنهان فنون سحر / در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن (حافظ - ۷۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرامات
تصویر غرامات
جمع واژۀ غرامت، مالی که بابت خسارت داده یا گرفته می شود، تاوان، زیان، ضرر، مشقت، پشیمانی، ندامت
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
جمع واژۀ غرامه. (اقرب الموارد). رجوع به غرامه و غرامت شود
لغت نامه دهخدا
(قِ رِ)
غربال بند. کولی، مجازاً، بی حیا. بی شرم. (لهجۀقزوینی). در بهار عجم و آنندراج آمده: به فتحتین، مطربان همراهی کاولیها از بحر طویلی که شیخ ابوالفیض فیضی متضمن لغات متضاده در هجو تصنیف نموده معلوم شدکه زبان این جماعه است. (بهار عجم) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غِ رِ)
نام گروهی مردم است در ایران و هند که دائماً در حرکت هستند و اسباب چلنگری و غربال میفروشند و ایشان را نفر و فیوج و کولی و غربتی هم گویند. بعضی از اهل لغت آن را با قاف ضبط کردند لیکن زبان ایل مذکور فارسی است پس نامشان هم فارسی است که در آن قاف نیست. (از فرهنگ نظام). قرشمال. لولی. لوری. کولی. غربال بند. چینگانه. فیوج. غربتی، لوند، دشنامی است مزاح گونه که دختران را گویند
لغت نامه دهخدا
(پُ خُ)
چشم پرخمار، که بچشم شراب خوردگان ماند:
بدیده چو قار و برخ چون بهار
چو می خورده ای چشم او پرخمار.
فردوسی.
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن.
حافظ.
، با اثر شراب. مخمور. خمارزده:
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن بیاراست کار.
فردوسی.
و رجوع به خمار شود
لغت نامه دهخدا
(پُ شَ / شِ)
پرابیز و شرر و جرقه:
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پرسرشک دیده و هم پرشرار دل.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بسرعت رفتن یا خرامیدن در رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
مخفف برگمارده یا برگماریده. وکیل. (ناظم الاطباء). کارران. رجوع به برگماردن و برگماشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
کژشمارنده. که چیزی را باکژی و دوبینی شماره کند. که شمارش نه بواقعی و راستی کند:
گفتی احول یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژشمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرشمار. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
بی شمار. نامعدود. ناشمرده: به این دانه های ناشمار قسم،سوگندی است که بر سر سفره ضمن اشاره به قاب برنج یابر سر خرمن گندم با اشاره به دانه های گندم خورند
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب ص 258)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناشمار
تصویر ناشمار
نامعدود، نا شمرده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه ادایش لازم باشد دادن عین یا وجه مال مفقود یا ضایع شده تاوان، جمع غرامات، مشقت ضرر، پشیمانی، عذاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرشمال
تصویر قرشمال
بی حیا، بیشرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشمار
تصویر انشمار
به شتاب رفتن، خرامش خرامیدن، آماده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشمار
تصویر سرشمار
آنکه افراد را شماره کند، مالیات سرانه
فرهنگ لغت هوشیار
گروهی از نژادی خاص که در ممالک و نواحی مختلف حرکت کنند و خانه و مسکن ندارند و آداب و عادات مخصوص دارند و در باب اصل و منشا آنان اختلاف است غربال بند کولی غربتی، لوند، دشنامی است که به مزاح دختران را دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
زیاده، بسیار، بی حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشماری
تصویر سرشماری
شمارش و تعیین کردن عده نفوس یک کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرامات
تصویر غرامات
((غ َ))
جمع غرامت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرشمال
تصویر غرشمال
((غِ رَ))
کولی، کنایه از خوش بنیه، لوند، غرشمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشماری
تصویر سرشماری
((سَ. شُ))
شمارش افراد یک شهر یا کشور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
((شُ))
بی حساب، بی اندازه، بسیار زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیشمار
تصویر بیشمار
بی حساب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرشمار
تصویر پرشمار
پرتعداد، عدیده
فرهنگ واژه فارسی سره
ارقه، قرشمال، کولی، لوری، لولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آماربرداری، آمارگیری، احصائیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارقه، غربتی، غرشمال، غره چی، قره چی، کولی، لولی
فرهنگ واژه مترادف متضاد