جدول جو
جدول جو

معنی غرسا - جستجوی لغت در جدول جو

غرسا
(غَ)
دوائی است که آن را زنجبیل شامی گویند و به فارسی فیلگوش خوانند و راسن همان است. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرسا
تصویر نرسا
(دخترانه)
در اساطیر زوروانیه نام یکی از خدایان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
(دخترانه)
ارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درسا
تصویر درسا
(دخترانه)
در (عربی) + سا (فارسی) مانند در، مانند مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترسا
تصویر ترسا
عیسوی مذهب، مسیحی، نصرانی، راهب، ترسنده، بیم دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
پرسیدن، پرسش کردن، سؤال کردن، جویا شدن از حال کسی، خبر گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
ارس، سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسا
تصویر فرسا
فرسودن، پسوند متصل به واژه به معنای فرساینده، برای مثال طاقت فرسا، دست فرسود جود تو شده گیر / تروخشک جهان جان فرسای (انوری - ۴۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرما
تصویر غرما
غریم ها، مدیون ها، وام دارها، بدهکارها، جمع واژۀ غریم
غرما کردن: تقسیم کردن اموال بدهکار ورشکسته به وسیلۀ طلبکاران میان خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غربا
تصویر غربا
غریب ها، دورافتادگان از وطن، ویژگی مکانهایی که محل زندگی شخص نیست و برای او نا آشناست، کنایه از موجب شگفتی ها، عجیب ها، جدیدها، کنایه از خوب ها، جمع واژۀ غریب
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
نوعی از بلوط است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرمانند، بوته، زر گداخته، ریزۀ زر. (ناظم الاطباء). بهمه معانی رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 28 شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ)
قلم ناتراشیده. یراعه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری) :
چنان است آنکه بی تأدیب استاد
که باشد در نوشتن کلک غروا.
ابوالمعانی (از فرهنگ شعوری).
ظاهراً مصحف غرو است. رجوع به غرو شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
خرناسه. خرّ و پف. خرخر کردن
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
مأخوذ از غرماء. رجوع به غرماء شود.
- غرما کردن. رجوع به غرما کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترسنده و بیم برنده و واهمه کننده را گویند. (برهان). ترسنده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، نصرانی. (برهان) (دهار). عابد نصاری که بتازی راهب گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پهلوی ترساک. لغهً بمعنی ترسنده و خائف از خدا ومجازاً به مسیحیان اطلاق شده، چنانکه راهب نیز در عربی بهمین معنی است و در فارسی ترسکار نیز بهمین معنی آمده. استاد هنینگ ترسا را ترجمه از سریانی داند. (حاشیۀ برهان چ محمد معین) : جهودان و ترسایان ندانستند که آن چه چیز بود که مریم از آن بار گرفت و قدرت خدای بحقیقت نشناختند. (ترجمه طبری بلعمی). ترسایان امروز آن شب را بزرگ دارند که عیسی اندر آن شب از آسمان فرودآمد و باز به آسمان شد و آن شب عید کنند. (ترجمه طبری بلعمی)، [و اندر شهر دون] ترسایان بسیارند. (حدود العالم). و اندر وی [دههای بکتکین] ترسایان و گبرکان و صابیان نشینند. (حدود العالم). و این [مردم ناحیت مرو] مردمانند ترسا و بدو زبان سخن گویند، به تازی و رومی. (حدود العالم).
جمال گوهرآگین است چون زی قبلۀ ترسا
میان زر گهر اندر چنانکه کوکب رخشا.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق به نشگرده.
کسائی.
چو بر جامۀ ما چلیپا بود
نشست اندر آئین ترسا بود.
فردوسی.
جهودان و ترسا ترا دشمنند
دو رویند و با کیش اهریمنند.
فردوسی.
هر آنکس که ترساست با لشکرش
همی ازپی کیش پیچد سرش.
فردوسی.
فضل تو چیست بنگر بر ترسا
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر و گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟
ناصرخسرو.
گر زی توقول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا.
ناصرخسرو.
ترسا، پسر خدای گفت او را
از بی خردی ّ خویش و نادانی.
ناصرخسرو.
نخستین پادشاهی که دین ترسایان گرفت از روم، وی بود و رعیت را به ترسایی بازخواند. (مجمل التواریخ و القصص).
گوید کز نسبت سامانیم
سامان ترسا بده باشد مگر.
سوزنی.
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی.
خاقانی.
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح پدرزن درآورم ؟
خاقانی.
ترساصنما همدم عیسی است دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت ؟
خاقانی.
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت ؟
(بوستان).
ای کریمی که از خزانۀ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.
(گلستان).
من آنرا آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آن که این گبر است و آن ترسا.
سلمان.
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی.
حافظ.
- جامۀ ترسا، چادر ترسا:
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامۀ ترسا شد؟
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد و ترسا جامه شود.
- چادر ترسا، جامۀ زرد و کبود درهم بافته. (ناظم الاطباء).
- ، آفتاب و شفق و روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء) :
از پشت کوه چادر احرام برکشید
بر کتف ابر چادر ترسا برافکند.
خاقانی.
صبح که رهبان این کبود کلیسا
بر سر گیتی کشید چادر ترسا.
وصال شیرازی (از انجمن آرا).
و رجوع به ترسا جامه شود.
- خط ترسا، خط یونانی است که از چپ براست نوشته میشود. (تعلیقات ضیاءالدین سجادی بر دیوان خاقانی از ترجمه رسالۀ مینورسکی در فرهنگ ایران زمین). خطی که باژگونه نوشته شود:
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
کز رشک سحرهاش ز حیرت رود به عجز
رای مسیح چون خط ترسا ز کجروی.
خاقانی.
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
، آتش پرست. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات). طایفۀ آتش پرست که در دین حضرت عیسی علیه السلام اند. بتازیش نصرانی خوانند و جمع این ترسایان که با یاء مینویسند غلط است بلکه ترساان بهمزه باید نبشت و یک نسخۀ جمال حسینی برین نمط کتابت دیده شده است. (شرفنامۀ منیری). صاحب جهانگیری بمعنی آتش پرست نوشته و آن خطا است زیرا که ترسا پیروان حضرت مسیح را گویند و آتش پرست را گبر خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی آتش پرست در کلام فصحا دیده نشد. (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی مطلق کافر بلکه بت پرست استعمال کرده اند. (آنندراج) :
نتوان کم ز پیر ترسا بود
میرد از کف صنم برون ندهد.
نظیری (از آنندراج).
، (اصطلاح صوفیان) نزد صوفیه مرد روحانی را گویند که صفات ذمیمۀ نفس امارۀ او متبدل شده باشد و بصفات حمیده گراییده گردد. و نیز ترسا بمعنی مرد موحد آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، پیالۀ شراب. (مجموعۀ مترادفات)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
لغتی در غرمی ̍ و به معنی ’اما’ است. (منتهی الارب). رجوع به غرمی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
یا غرمانا، یک بخش از چهار بخش درهم که یک دانگ و نیم است. (فرهنگ نظام). ربع درهم، نصف درهم. (السنۀ ترکیه و فرانسویه نک لغتی). غراما. رجوع به غراما شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قهر و غضب. (آنندراج). تندی و غضب و تهور. غرش. غرشی:
به لطف طبع باید لطف گفتار
مکن غرشا دل کس را میازار (!).
؟ (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غَ شِ)
قریه ای است از ناحیۀ بین النهرین در بین موصل و نصیبین واقع شده است و تاک و درخت فراوان دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
صفت فاعلی دائمی. پرسنده. خبرگیرنده. پرسان. سائل
لغت نامه دهخدا
(غَ سَ)
قلمه. شاخه ای که از درختی یا نهالی میبرند و در زمین میکارند و ریشه میگیرد. جوانۀ غرس کرده شده: غرسه الکرم المطموره، جوانۀ یک بوتۀ مو خوابانیده، باغ. باغ شاهی. باغی که عادهً آن را آبیاری کنند، کلنگ (پرنده). (دزی ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفۀ حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشه سوسن آسمان گون. ریشه زنبق کبود، پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندۀ اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734) ، پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندربگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641)
لغت نامه دهخدا
در ترکیب به معنی فرساینده آید به معانی ذیل الف - خسته کننده رنج دهنده جانفرسای روانفرسای طاقت فرسای ب - محو کننده نابود کننده، جمع ساینده: فرقد فرسای گردون فرسای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرنا
تصویر غرنا
خروپف خرناسه
فرهنگ لغت هوشیار
از سوی خاور از سوی خور بران اسم) غریب دوران از یار و دیار، مسافران، بیگانگان. از سوی غرب (مغرب) حد غربی مقابل شرقا: فرصت غنیمت شمرده شرقا و غربا طمع در ممالک عجم کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غراس
تصویر غراس
نهال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
جویا پرسا پرسنده متفحص خبر گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسا
تصویر ترسا
ترسنده و بیم برنده و واهمه کننده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسا
تصویر خرسا
جمع اخرس، گنگان (مونث اخرس) زن گنگ مونث اخرس گنگ، جمع خرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
اشک آب چشم اشک چشم دمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرما
تصویر غرما
جمع غریم وامدار بدهکاران، طلبکاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غربا
تصویر غربا
((غُ رَ))
جمع غریب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترسا
تصویر ترسا
((تَ))
ترسنده، مسیحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرسا
تصویر پرسا
((پُ))
جویا، پرسنده، پرسان
فرهنگ فارسی معین