جدول جو
جدول جو

معنی غردل - جستجوی لغت در جدول جو

غردل
(غَ دِ)
مردم نامرد و بی جگر و ترسنده و واهمه ناک راگویند و معنی ترکیبی آن قحبه دل است چه غر به معنی قحبه باشد. (برهان قاطع). بددل که ضد شجاع است، زیرا غر به معنی قحبه است. (آنندراج). بیدل را غردل گویند زیرا غر به معنی قحبه است. (فرهنگ رشیدی) :
نیاید کار مردان از شتردل
که غردل هم نباشد مرد مقبل.
میر نظمی (ازفرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
غردل
ترسو جبان بی دل و جرات مقابل شجاع
تصویری از غردل
تصویر غردل
فرهنگ لغت هوشیار
غردل
((غَ رْ دِ))
ترسو، بی دل و جرأت
تصویری از غردل
تصویر غردل
فرهنگ فارسی معین
غردل
قحبه، ترسو، جبون
متضاد: شجاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بردل
تصویر بردل
(پسرانه)
صبحانه (نگارش کردی: بهرد)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غرده
تصویر غرده
ارابه، گردونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردل
تصویر آردل
آردال، فراش، مامور اجرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردل
تصویر پردل
شجاع، دلیر، دلاور، باجرئت، نترس، برای مثال فروهشته بر سر دو مشکین کمند / که کردی بدان پردلان را به بند (فردوسی۲ - ۲۵۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردل
تصویر خردل
سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندان، سپندین،
کنایه از مقداری اندک از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(پُ دِ)
دلیر. پرجرأت. جسور. پرجسارت. پرجگر. دلاور. شیردل. نترس. بهادر. (غیاث اللغات) (برهان). شجاع. قوی دل. مقابل بددل و کم دل:
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را ببند.
فردوسی.
چو بشنید گفتارهای درشت
سر پردلان زود بنمود پشت.
فردوسی.
زو مبارزتر و زو پردل تر
ننهدکس به رکیب اندر پای.
فرخی.
زان گرانمایه گهر هست که از روی قیاس
پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری.
فرخی.
خسرو پردل ستوده هنر
پادشه زادۀ بزرگ اورنگ.
فرخی.
هر که پردل تر و دلاورتر
نکند پیش او بجنگ درنگ.
فرخی.
به فال نیک شه پردل آب را بگذاشت
روان شدند همه از پی شه آن لشکر.
فرخی.
بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز وغا پردلی کاردانی.
فرخی.
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری.
فرخی.
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.
فرخی.
خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و باحشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی).
مانده خرد پردل از رکابم
خسته هنر سرکش از عنانم.
مسعودسعد.
نشود مردپردل و صعلوک
پیش ماما و بادریسه و دوک.
سنائی.
مرد پردل ز حیز نهراسد
سست را اسب نیک بشناسد.
سنائی.
ملک را شاه ظالم پردل
به ز سلطان بددل عادل.
سنائی.
شاه پردل ستیزه کار بود
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنائی.
تیغ را از نشاط خوردن خون
در کف پردلان بخارد کام.
وطواط.
بددلان از بیم دل در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف ّ دشمنان.
مولوی.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی.
اگر نزد آن شاه پردل شوی
صد ایوان به کیوان برآید ترا.
؟ (از لغت نامۀ اوبهی در کلمه ایوان).
، جوانمرد و سخی. (برهان) ، که رام نباشد؟ وحشی ؟ تور؟ نامأنوس ؟:
پردل چون تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت غبازه.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام قصبه ای بجنوب غربی ده کرد (شهر کرد).
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
نامرد ترسنده. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). نامرد که آنرا بزدل نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بزدل. (یادداشت بخط مؤلف). بددل
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
تخمی است دوائی و آن بوستانی و صحرائی و فارسی می باشد، بوستانی سرخ رنگ و فربه بود و چون بکوبند زرد شود، گرم و خشک است در چهارم. گویند اگر بر عصارۀ انگور بریزند بحالت خود نگاه دارد و نگذارد که بجوش آید و اگر در آتش ریزند از بخور آن گزندگان بگریزند، و صحرائی که آنرا بری نیز گویند از قسم بوستانی است لیکن طبیعت بوستانی ندارد و گیاه آنرا بترکی قچی گویند و با ماست خورند، فارسی تخم سپندانست که تره تیزک باشد و خردل سفید نیز گویند و بعربی حب الرشاد خوانند. (برهان قاطع). تخم گیاهی، برگش شبیه ببرگ توت و از آن کوچکتر و خشن و مربعالساق و گلش زرد، قسمی از بری او را بترکی قچی نامند و تخمش مدور و سرخ و قسمی را ککج گویند، برگش ریزه تر از بستانی و تخمش غیرمدور و سرخ و تندطعم و سفید او را اسفند سفید گویند و آن حرف ابیض است و مذکور شد. و مراد از مطلق خردل نوع سرخ اوست در اول چهارم گرم و خشک و جاذب از عمق بدن و هاضم و محل رطوبات دماغ و معده و سایر اعضاء و مفتح سده و مدرّ فضلات و مفتت حصاه و جهت درد ریحی و بلغمی جگر و سپرز و رفع نسیان و امراض باردۀدماغی و نیم درهم از تخم او با شراب جهت سرور و تقویت باه و با عسل جهت ریه و سعال رطوبی و گرم معده و تب بلغمی و سوداوی و ضماد او جهت نقرس و عرق است و ورم سپرز و جذب مواد بظاهر بدن و ازالۀ داءالثعلب و با عسل بدستور با موم روغن جهت تصفیۀ رخسار و ازالۀ رنگ خون مرده و با سرکه جهت جرب متقرح و قوبای مزمن و بر پیشانی جهت نزلات بارده و دردسر بارد و ریحی وفالج و استرخاء و با روغن طلا کردن او بر قضیب جهت نعوظ مجرب و با آب کرنب جهت خنازیر و با ادویۀ مناسبه جهت اورام صلب و سوداوی و برص و غرغرۀ او با مأالعسل جهت ورم تحت زبان و خشونت مزمنۀ قصبۀ ریه ای وثقل زبان و استرخاء آن و درد دندان و سعوط او مورث عطسه و جهت انتباه مصروع و صاحب غشی و اختناق رحم و فتیلۀ او با انجیر جهت ثقل سامعه و دوی و طنین و اکتحال مضرب او با آب و عسل جهت غشاوه و خشونت پلک و بخور او جهت گریزانیدن حشرات، و لطوخ او جهت درد دندان بی ورم مجرب و مضر محرورین و مورث تشنگی و غثیان و مصلحش کاسنی و روغن بادام و سرکه و بدلش دو وزن او حب الرشاد و حرمل و قدر شربتش تا سه درهم است و چون درآب انگور اندازند منع جوشیدن او کند و سرکۀ شیرین در گیلانات از او ترتیب می دهند و مطبوخ نبات او با چغندر جهت صرع و سده و امراض بلغمی نافع و در سایر افعال ضعیفتر از تخم اوست. و اهل تجربه ذکر کرده اند که چون بر یک کف دست خردل آیۀ ’و عنده مفاتح الغیب’ تاآخر آیه ’الا فی کتاب مبین’ خوانده شود و بعد از آن صدودو بار ’یا مبین’ گفته و بدستور تا صد مرتبه پس از آن خردل را در خانه ای که دفینه گمان داشته باشند افشانده یک شبانه روز در خانه را ببندند روز دیگر خردلها را در جای که دفینه باشد مجتمع یابند و روغن او که کوبیده بدستور روغن بادام استخراج نمایند بغایت ملطف و محلل و طلای او جهت درد دندان و اختناق رحم و تبهای مزمن و دردهای کهنه وتحلیل ورم گوش و اورام صلبه و تفتیح سده اعصاب و جهت نسیان و فالج و گرانی سامعه که مزمن باشد و آشامیدن او بدستور جهت درد بارد و مزمن نافع و قدر شربتش تا سه درهم است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). تخمی است دوائی و آن عربی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دانۀ کوچکی از طایفۀ خاجی که بفارسی فاترسین گویند و مسحوق آنرا با سرکه و یا آب خمیر کرده جهت تحریک اشتهاء با غذا خورند. (ناظم الاطباء). دانه ای است تیره که بهندش رائی خوانند. (شرفنامۀ منیری). اسفند اسفید. (بحر الجواهر). سپندان سفید و خرد. (دهار). سپندان خرد. ثفاء. حرف. حرف. (یادداشت بخط مؤلف). بعضی از گیاهان صلیبی (چارپران) که کوفته و از آن افزاری کنند طعام را ساده یا با سرکه و بسرشند، خردل سیاه از سپندان دانه باشد و خردل سپید کوفتۀ تخم ترتیزک است و از تخم خردل برای ضماد و مشمع خردل سازند و ریشه خردل بیخ لادن را گویند. (یادداشت بخط مؤلف).
خواص طبی و گیاهی خردل: خردل که نوع سفید و سیاه دارد، نوع سیاه آن بیشتر بکار میرود، در دانه های این گیاه یاخته هایی است که در بعضی از آنها جسمی بنام میرنات د پتاس یافت میشود که از گروه گلوکزیدهاست و در بعضی از یاخته های دیگر دیاستازهای محلول بنام میروزین است. معمولاً این دیاستاز در دانه های سالم نمی تواند بر روی گلوکزید اثر کند ولی اگر دانه های خردل را نرم بسایند که پوسته های یاخته ها پاره شود و گردی بسیار نرم ساخته شود و آرد آنرا خمیر کنند دیاستاز بر روی گلوکز اثر کرده گلوکز و سولفات اسید پتاس و جوهر خردل یا سولفوسیانور دالیل با بوی تند خود تشکیل می یابد این خمیر را برای تهیۀ مشمع طبی بکار می برند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 209) : تخم سپندان چند نوع است بعضی خرد است آنرا حرف گویند و اندر خوردنیهاء گرم آنرا بیشتر بکار دارند و بعضی سپید است وگرد آنرا خردل گویند و اندر طلی ها بیشتر بکار دارندو بعضی دراز است بر شکل تخم سیاه اسفرم و آنرا حب الرشاد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر هشت بر سخا و حلمش
با جدول و خردلند یکسان.
خاقانی.
، ذره. کوچکترین مقدار. (یادداشت بخط مؤلف) : و ان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21).
زآن گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن بگور نبردند خردلی.
سعدی.
، خردل مساوی دوازده فلس است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
فراشی که برای خواندن و احضار سپاهیان یا گناهکاران و یا مدعی علیهم فرستادندی.
- آردل بی چوب، کنایه از بول است آنگاه که تنگ گیرد کسی را
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام راهی است در بختیاری که تا مالمیر بسیارتنگ است و برای عبور صعب و قلعۀ چغاخور نزدیک 700 گز از آردل ارتفاع دارد. و اهل محل ّ اردل گویند
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(غِرْ یَ)
گرد. (منتهی الارب) (آنندراج). غبار. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، گل و لای تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). طین رقیق. غرین. (اقرب الموارد). کف و لای سیل آورد که بر روی زمین و مغاکها مانده، خشک باشد یا تر. (منتهی الارب) (آنندراج). گل و لای که سیل با خود آورد و بر روی زمین ماند شکاف خورده، تر باشد یا خشک. (از اقرب الموارد) ، آب که در تک خنور وحوض مانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). الطین یبقی فی اسفل الحوض، گل و لای که در ته حوض بماند. (تاج العروس) ، آب بینی هر چهارپایۀ سم دار. (منتهی الارب) (آنندراج). مخاط هر جانور سم دار. (از اقرب الموارد) ، پارگین که در آن کفچلیز باشد و آبش خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج). غدیری که در آن دعامیص (جانوران کوچکی که در آب می باشند) تولید شود و قابل آشامیدن نباشد. (از اقرب الموارد) ، درد تک شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). الثفل فی اسفل القاروره، دردی که در ته شیشه میماند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ مُ)
نام والد یعقوب محدث. (منتهی الارب). کنیۀ وی ابویعقوب است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ دَ)
جمع واژۀ غرد و غرد و غرده و غرده و غرادو غراده و غرد. نوعی از قارچ. (از اقرب الموارد). غراد. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ)
گوشت گردی که در اعضاء ظاهر شود و در ترکی اورد گویند. (از فرهنگ شعوری). آماس و ورم. گره گوشت وپوست و غده. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف غده است
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
ارابه و گردون چوبی. (برهان قاطع) (آنندراج). لغتی درعراده (آلت جنگی خردتر از منجنیق). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غرده، ارابه باشد، یعنی گردون چوبی. (جهانگیری). عرابه. عرابۀ چوبین. گردونه:
ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک رز
که خمره خمره ازو می کشند بر غرده.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
نوعی از سماروغ. (منتهی الارب). غراد. غراده. غرد. غرده. غرد. ج، غرده، غراد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ غَ)
تخم مرغی که زیر مرغ نگذاشته باشند. (دزی ج 2 ص 207)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردل
تصویر گردل
خرد، آهسته. یا گردل گردل راه رفتن، خرامان و خوش و مطبوع راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گردونه چوبین عراده: ز خواب جستن و گفتن زهی مبارک رز که خمره خمره از او می کشند بر غرده. (سوزنی جهانگیری)
فرهنگ لغت هوشیار
لای خشک، آب بینی در سمداران، پارگین غوکدار، مانداب در ته خنور یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردل
تصویر خردل
ترسو، بددل
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی فرمانبر فراشی که ماء مور فرا خواندن و احضار سپاهیان یا متهمان و گناهکاران است اردل. یاآردل بی چوب. ادرار بول که عرصه را بر شخص تنگ کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردل
تصویر گردل
((گِ دِ))
خرد، آهسته، راه رفتن خرامان و خوش طبع و مطبوع راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
((خَ دَ))
گیاهی است از تیره چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب اما کوچکتر از آن و گل هایی به رنگ زرد. دانه های آن طعمی تند دارند که اشته اآور می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پردل
تصویر پردل
((پُ دِ))
دلیر، شجاع، جوانمرد، بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آردل
تصویر آردل
((دِ))
فراش، مأمور اجراء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اردل
تصویر اردل
((اَ دِ))
فراش، مأمور اجراء، آردل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرده
تصویر غرده
((غَ دِ))
گردونه چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آردل
تصویر آردل
فرمان بر
فرهنگ واژه فارسی سره