جدول جو
جدول جو

معنی غردق - جستجوی لغت در جدول جو

غردق
(غَ دَ)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرده
تصویر غرده
ارابه، گردونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غریق
تصویر غریق
غرق شده، فرورفته در آب
فرهنگ فارسی عمید
(غَ دَ)
نوعی از سماروغ. (منتهی الارب). غراد. غراده. غرد. غرده. غرد. ج، غرده، غراد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). ’نصر’ آن را به کسر اول و سوم آورده و گوید: نام جایی در حجاز است. و گفته اند غرنق به ضم اول و سوم آبی است به ابلی میان معدن بنی سلیم و سوارقیه. (از معجم البلدان). رجوع به مدخل ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
نوعی از درخت بزرگ، یا آن عوسج است چون بزرگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از عوسج باشد، و آن درختی بود که برگ و بار آن را بجوشانند، و در خضابها به کار برند. (برهان قاطع). عوسج بزرگ. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). خارسنجان که آن را عوسج نیز گویند. (از فرهنگ شعوری). درختی است خاردار، سپیدی بیضه که بر زرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدۀ تخم مرغ. (از اقرب الموارد) ، بقیع الغرقد، گورستانی است در مدینه، بدان جهت که درخت غرقد رویاند، و حالا درخت رفت و نام باقی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ دَ)
جمع واژۀ غرد و غرد و غرده و غرده و غرادو غراده و غرد. نوعی از قارچ. (از اقرب الموارد). غراد. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ)
گوشت گردی که در اعضاء ظاهر شود و در ترکی اورد گویند. (از فرهنگ شعوری). آماس و ورم. گره گوشت وپوست و غده. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف غده است
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
ارابه و گردون چوبی. (برهان قاطع) (آنندراج). لغتی درعراده (آلت جنگی خردتر از منجنیق). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غرده، ارابه باشد، یعنی گردون چوبی. (جهانگیری). عرابه. عرابۀ چوبین. گردونه:
ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک رز
که خمره خمره ازو می کشند بر غرده.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(غَ دِ)
مردم نامرد و بی جگر و ترسنده و واهمه ناک راگویند و معنی ترکیبی آن قحبه دل است چه غر به معنی قحبه باشد. (برهان قاطع). بددل که ضد شجاع است، زیرا غر به معنی قحبه است. (آنندراج). بیدل را غردل گویند زیرا غر به معنی قحبه است. (فرهنگ رشیدی) :
نیاید کار مردان از شتردل
که غردل هم نباشد مرد مقبل.
میر نظمی (ازفرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غَ ری یَ)
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). وادیی است متعلق به بنی سلیم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
به گفتۀ نصر، ناحیه ای است در یمن. (از معجم البلدان)
نام شهری به ترکستان
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
مردجوان نازک. (مهذب الاسماء). شاب ﱡ غیدق، جوان نازک و نیکو. (از منتهی الارب). جوان نازک اندام نیکوپیکر. (ناظم الاطباء). جوان نرم و باریک و خوش اندام. غیداق. غیدقان. (از اقرب الموارد). رجوع به غیداق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دُ)
بسیار دزدی کننده. (غیاث). شاید مصحف سرّاق باشد
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سراپرده. (دزی ج 1 ص 647)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد. سکنۀ آن 600 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
کودک. (منتهی الارب). اطفال. (اقرب الموارد) ، شتر ریزه و جز آن. (منتهی الارب). خرد ازشتران. (از اقرب الموارد) ، پیمانه ای است می را. ج، درادق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غرق شده. ج، غرقی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج). در آب غرقه شده. (مهذب الاسماء). به آب فروشونده. در آب فروشده. فرورفته در آب. در آب مرده. خبه شده در آب. کشتی شکستۀ فرورفته در آب. غریق امواج. فرورفته و غوطه ورشده در موجهای دریا. (ناظم الاطباء). مغروق. غارق. غرق. رجوع به غرق شود: خداوند او را غریق رحمت فرماید:
گشت نگارین تذرو پنهان درمرغزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
دریا ز کفش غریق گوهر
او گوهر تاج گوهران را.
خاقانی.
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق تست
کوهی به گرزو جان پلنگان شکار تست.
خاقانی.
غریق دو طوفانم از دیده و لب
ز خوناب این دل که اکنون ندارم.
خاقانی.
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق.
نظامی.
یاری از تشنگی کباب شود
یار دیگر غریق آب شود.
نظامی.
هیچکس را چنین رفیق مباد
اینچنین سفله جز غریق مباد.
نظامی.
که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق.
سعدی (بوستان).
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به در میبرد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را.
سعدی (گلستان).
و آنکه در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز بارانش.
سعدی (طیبات).
یکدم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی.
حافظ.
، غریق مجازاً به معنی فراگرفته شده. پربهره. بسیار بهره ور: غریق احسان. غریق نعمت. غریق رحمت. غریق همت. غریق در اسلحه:
آواز الغریق به گردون رسید از آنک
جانم غریق همت گردون سوار تست.
مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت
که چون تو عاقل و هشیارپرورند بنین را.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 683).
- امثال:
الغریق یتشبّت بکل حشیش
لغت نامه دهخدا
(غُ)
غرق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ)
تصغیر غرق که به معنی فرورونده در آب است. (از معجم البلدان). رجوع به غرق شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند.
(از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شوربا. معرب است از خوردیگ. (از منتهی الارب). شوربا معرب است از خردیگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ دَ)
دهی است بزرگ قبیلۀ دوس را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان راه مراغه در 7هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 3 هزارگزی شمال راه مراغه به قره آغاج و در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 428 تن سکنه است. آبش از رودخانه مردق و چشمه است. (از فرهنگ جعرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردق
تصویر دردق
کودک، اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرقد
تصویر غرقد
گیاه دیو خار
فرهنگ لغت هوشیار
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردل
تصویر غردل
ترسو جبان بی دل و جرات مقابل شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
گردونه چوبین عراده: ز خواب جستن و گفتن زهی مبارک رز که خمره خمره از او می کشند بر غرده. (سوزنی جهانگیری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریق
تصویر غریق
غرق شده، باب فرو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردق
تصویر خردق
پارسی تازی گشته خردیگ شوربا پارسی تازی گشته گروهک (ساچمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جردق
تصویر جردق
پارسی تازی گشته گردک گرده نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردل
تصویر غردل
((غَ رْ دِ))
ترسو، بی دل و جرأت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرده
تصویر غرده
((غَ دِ))
گردونه چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غریق
تصویر غریق
((غَ))
غرق شده، در آب فرو رفته
فرهنگ فارسی معین