گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). ’نصر’ آن را به کسر اول و سوم آورده و گوید: نام جایی در حجاز است. و گفته اند غرنق به ضم اول و سوم آبی است به ابلی میان معدن بنی سلیم و سوارقیه. (از معجم البلدان). رجوع به مدخل ذیل شود
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). ’نصر’ آن را به کسر اول و سوم آورده و گوید: نام جایی در حجاز است. و گفته اند غرنق به ضم اول و سوم آبی است به اُبلی میان معدن بنی سُلیم و سوارقیه. (از معجم البلدان). رجوع به مدخل ذیل شود
نوعی از درخت بزرگ، یا آن عوسج است چون بزرگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از عوسج باشد، و آن درختی بود که برگ و بار آن را بجوشانند، و در خضابها به کار برند. (برهان قاطع). عوسج بزرگ. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). خارسنجان که آن را عوسج نیز گویند. (از فرهنگ شعوری). درختی است خاردار، سپیدی بیضه که بر زرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدۀ تخم مرغ. (از اقرب الموارد) ، بقیع الغرقد، گورستانی است در مدینه، بدان جهت که درخت غرقد رویاند، و حالا درخت رفت و نام باقی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
نوعی از درخت بزرگ، یا آن عوسج است چون بزرگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از عوسج باشد، و آن درختی بود که برگ و بار آن را بجوشانند، و در خضابها به کار برند. (برهان قاطع). عوسج بزرگ. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). خارسنجان که آن را عوسج نیز گویند. (از فرهنگ شعوری). درختی است خاردار، سپیدی بیضه که بر زرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدۀ تخم مرغ. (از اقرب الموارد) ، بقیع الغرقد، گورستانی است در مدینه، بدان جهت که درخت غرقد رویاند، و حالا درخت رفت و نام باقی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
مردم نامرد و بی جگر و ترسنده و واهمه ناک راگویند و معنی ترکیبی آن قحبه دل است چه غر به معنی قحبه باشد. (برهان قاطع). بددل که ضد شجاع است، زیرا غر به معنی قحبه است. (آنندراج). بیدل را غردل گویند زیرا غر به معنی قحبه است. (فرهنگ رشیدی) : نیاید کار مردان از شتردل که غردل هم نباشد مرد مقبل. میر نظمی (ازفرهنگ شعوری)
مردم نامرد و بی جگر و ترسنده و واهمه ناک راگویند و معنی ترکیبی آن قحبه دل است چه غر به معنی قحبه باشد. (برهان قاطع). بددل که ضد شجاع است، زیرا غر به معنی قحبه است. (آنندراج). بیدل را غردل گویند زیرا غر به معنی قحبه است. (فرهنگ رشیدی) : نیاید کار مردان از شتردل که غردل هم نباشد مرد مقبل. میر نظمی (ازفرهنگ شعوری)
غرق شده. ج، غرقی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج). در آب غرقه شده. (مهذب الاسماء). به آب فروشونده. در آب فروشده. فرورفته در آب. در آب مرده. خبه شده در آب. کشتی شکستۀ فرورفته در آب. غریق امواج. فرورفته و غوطه ورشده در موجهای دریا. (ناظم الاطباء). مغروق. غارق. غرق. رجوع به غرق شود: خداوند او را غریق رحمت فرماید: گشت نگارین تذرو پنهان درمرغزار همچو عروسی غریق در بن دریای چین. منوچهری. دریا ز کفش غریق گوهر او گوهر تاج گوهران را. خاقانی. بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق تست کوهی به گرزو جان پلنگان شکار تست. خاقانی. غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم. خاقانی. رواقی جداگانه دید از عقیق ز بنیاد تا سر به گوهر غریق. نظامی. یاری از تشنگی کباب شود یار دیگر غریق آب شود. نظامی. هیچکس را چنین رفیق مباد اینچنین سفله جز غریق مباد. نظامی. که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش به در میبرد ز موج وین جهد می کند که بگیرد غریق را. سعدی (گلستان). و آنکه در بحر قلزم است غریق چه تفاوت کند ز بارانش. سعدی (طیبات). یکدم غریق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی. حافظ. ، غریق مجازاً به معنی فراگرفته شده. پربهره. بسیار بهره ور: غریق احسان. غریق نعمت. غریق رحمت. غریق همت. غریق در اسلحه: آواز الغریق به گردون رسید از آنک جانم غریق همت گردون سوار تست. مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت که چون تو عاقل و هشیارپرورند بنین را. سعدی (کلیات چ مصفا ص 683). - امثال: الغریق یتشبّت بکل حشیش
غرق شده. ج، غَرقی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج). در آب غرقه شده. (مهذب الاسماء). به آب فروشونده. در آب فروشده. فرورفته در آب. در آب مرده. خبه شده در آب. کشتی شکستۀ فرورفته در آب. غریق امواج. فرورفته و غوطه ورشده در موجهای دریا. (ناظم الاطباء). مغروق. غارق. غَرِق. رجوع به غَرِق شود: خداوند او را غریق رحمت فرماید: گشت نگارین تذرو پنهان درمرغزار همچو عروسی غریق در بن دریای چین. منوچهری. دریا ز کفش غریق گوهر او گوهر تاج گوهران را. خاقانی. بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق تست کوهی به گرزو جان پلنگان شکار تست. خاقانی. غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم. خاقانی. رواقی جداگانه دید از عقیق ز بنیاد تا سر به گوهر غریق. نظامی. یاری از تشنگی کباب شود یار دیگر غریق آب شود. نظامی. هیچکس را چنین رفیق مباد اینچنین سفله جز غریق مباد. نظامی. که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش به در میبرد ز موج وین جهد می کند که بگیرد غریق را. سعدی (گلستان). و آنکه در بحر قلزم است غریق چه تفاوت کند ز بارانش. سعدی (طیبات). یکدم غریق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی. حافظ. ، غریق مجازاً به معنی فراگرفته شده. پربهره. بسیار بهره ور: غریق احسان. غریق نعمت. غریق رحمت. غریق همت. غریق در اسلحه: آواز الغریق به گردون رسید از آنک جانم غریق همت گردون سوار تست. مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت که چون تو عاقل و هشیارپرورند بنین را. سعدی (کلیات چ مصفا ص 683). - امثال: الغریق یتَشَبّت بکل حشیش
غرق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
غُرُق. قرق. قورق. رجوع به همین مدخل ها شود: نیز بهانه ای بر باسقاق و نواب و حکام کردندی که فلان موضع را غروق کرده بودیم و آنجا شکار کردند... و اگر کسی در حوالی آن غروق دور یا نزدیک بگذشتی بلاکلام اسپ و جامه یا مبالغ زر به خدمتی از او بستدندی. (تاریخ غازان ص 343). این خبر در غروق ’ارغون’ به سمع میرزا ابابکررسید لشکریان خود را استمالت داده به عزم رزم اعدا بازگردیده... (حبیب السیر چ تهران جزء 3 از مجلد 3 ص 182). و در کوه شاهو که برابر دهخوارگان است غروق بزرگ او ساختند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). صندوق او در آن غروق دفن کردند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زَردَک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان راه مراغه در 7هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 3 هزارگزی شمال راه مراغه به قره آغاج و در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 428 تن سکنه است. آبش از رودخانه مردق و چشمه است. (از فرهنگ جعرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان راه مراغه در 7هزارگزی جنوب شرقی مراغه و 3 هزارگزی شمال راه مراغه به قره آغاج و در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 428 تن سکنه است. آبش از رودخانه مردق و چشمه است. (از فرهنگ جعرافیایی ایران ج 4)
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق
در آب فرو رفتن آب از سر گذشتن زیر آب رفتن و خفه شدن، جذب شدن شیفته گشتن، غوطه وری توام با نابودی. یا غرق چشمه سیماب. مغرور و فریفته دنیا. یا غرق چشمه قیر. فرو رفته در آب، فریفته دنیا، آفتاب فرورفته، شیفتگی، در آب فرو رفته مرده در آب مغروق، در هم آمیخته، استبرق