جدول جو
جدول جو

معنی غرد - جستجوی لغت در جدول جو

غرد
(غَ)
نوائی است از موسیقی
لغت نامه دهخدا
غرد
(غَ)
خانه ای در سرمن رأی مرمتوکل را. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت در معجم البلدان گوید: بنائی است برای متوکل در سرمن رأی در دجله، که وی یک میلیون درهم بدان خرج کرد. و ضبط این کلمه به نظر من صحیح نیامد و گمان می کنم فرد باشد
لغت نامه دهخدا
غرد
(غَ)
مزید مؤخر، پساوند در آخر بعض اسامی امکنه، مانند: راغن، خشوفغن و میغن
لغت نامه دهخدا
غرد
(غَ یَ)
کوهی است میان ضریه و ربذه در کنار جریب اقصی که متعلق به بنی محارب و فزاره است، و گفته اند در کنار ذی حسن در اطراف ذی ظلال قرار دارد. (از معجم البلدان) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
غرد
پارسی تازی گشته از غرد نوایی در خنیای کهن آواز خوان پارسی تازی گشته غرد خانه نایی خانه تابستانی نیکده بساجای کاشانه و خان غرد بدان اندرون شادی و نوش و خورد سماروغ
فرهنگ لغت هوشیار
غرد
((غَ))
خانه نیین، خانه مسقف به چوب، خانه تابستانی
تصویری از غرد
تصویر غرد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارد
تصویر ارد
(پسرانه)
خیر، برکت، فرشته نگهبان ثروت، نام چند تن از پادشاهان اشکانی، نام چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غرده
تصویر غرده
ارابه، گردونه
فرهنگ فارسی عمید
(غُ دَ)
گوشت گردی که در اعضاء ظاهر شود و در ترکی اورد گویند. (از فرهنگ شعوری). آماس و ورم. گره گوشت وپوست و غده. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف غده است
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انقوزه. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، برگستوان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود:
بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او درگذاشت.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 119)
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ)
قریه ای است از قرای کس ّ در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب ص 258)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
گیاهی است که آن را شترها چرا می کند و آن بوتۀ بزرگی است با خارهای بزرگ، و میوه های آن مانند حبه های توت یا انگور تقریباً به اندازۀ میوۀ گل سرخ است. مردم این دانه های حبه ای را می خورند و آن را نیکو می یابند با مزۀ تلخ که به شوری زند و معهذا اندکی شیرینی هم دارد. (دزی ج 2 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(غَ دِ)
مردم نامرد و بی جگر و ترسنده و واهمه ناک راگویند و معنی ترکیبی آن قحبه دل است چه غر به معنی قحبه باشد. (برهان قاطع). بددل که ضد شجاع است، زیرا غر به معنی قحبه است. (آنندراج). بیدل را غردل گویند زیرا غر به معنی قحبه است. (فرهنگ رشیدی) :
نیاید کار مردان از شتردل
که غردل هم نباشد مرد مقبل.
میر نظمی (ازفرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
نوعی از سماروغ. (منتهی الارب). غراد. غراده. غرد. غرده. غرد. ج، غرده، غراد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
ارابه و گردون چوبی. (برهان قاطع) (آنندراج). لغتی درعراده (آلت جنگی خردتر از منجنیق). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غرده، ارابه باشد، یعنی گردون چوبی. (جهانگیری). عرابه. عرابۀ چوبین. گردونه:
ز خواب جستی و گفتی زهی مبارک رز
که خمره خمره ازو می کشند بر غرده.
سوزنی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلند و طرب انگیز ساختن مرغ آواز خود را و در گلو گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوانندگی طرب انگیز مرغان. (حاشیۀ حافظ چ قزوینی ص 330) :
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
فلاتفرد عن روضها انین حمامی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ دَ)
جمع واژۀ غرد و غرد و غرده و غرده و غرادو غراده و غرد. نوعی از قارچ. (از اقرب الموارد). غراد. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(طُ رُ)
به ترکی اسم طائری است از طیور صید از جنس صقور. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً تحریفی است از طغرل
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
رأس شرقی آفریقا نزدیکی مدخل خلیج عدن. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است در الجزائر جنوبی. مرکز آن نیز غردایه است. دارای 10689 تن سکنه و 60000 نخل است. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درد
تصویر درد
جرم ته ظرف شراب الم، تالم، رنج تن و روح و دل
فرهنگ لغت هوشیار
نرمه و آس کرده حبوب گردی که از کوبیدن یا آسیا کردن غلات بدست آید: آرد گندم آردجو آرد برنج. روز بیست و پنجم از هر ماه شمسی. صحیح (ارد) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردیب
تصویر غردیب
تاغندست با بونه گاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغرد
تصویر تغرد
پنهان غایب گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردل
تصویر غردل
ترسو جبان بی دل و جرات مقابل شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
گردونه چوبین عراده: ز خواب جستن و گفتن زهی مبارک رز که خمره خمره از او می کشند بر غرده. (سوزنی جهانگیری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غردل
تصویر غردل
((غَ رْ دِ))
ترسو، بی دل و جرأت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرده
تصویر غرده
((غَ دِ))
گردونه چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرض
تصویر غرض
چشم داشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غرب
تصویر غرب
باختر، خوربران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درد
تصویر درد
محنت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرد
تصویر خرد
عقل، شعور
فرهنگ واژه فارسی سره
قحبه، ترسو، جبون
متضاد: شجاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنایه از آدم چاق و قدکوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی