جدول جو
جدول جو

معنی غذاء - جستجوی لغت در جدول جو

غذاء
(غِ)
خورش. (منتهی الارب). خوردنی که نشو و نمای تن و قوام تمام بدن بدان است و با لفظ چیدن و کردن مستعمل. (آنندراج). خوراک و آشامیدنی که بدان اغتذاء شود. ج، اغذیه. (اقرب الموارد) ، پرورش که بدان بالیدگی و آراستگی جسم است. (منتهی الارب). هر آنچه نشو و نما و قوام تن بدان است. ج، اغذیه. (اقرب الموارد).
ترکیب ها:
- غذا چیدن. غذا خوردن. غذاخور. غذاخوری. غذا دادن. غذاده. غذا ساختن. غذاساز. غذا کردن. غذا کشیدن. رجوع به همین ترکیبات شود
جمع واژۀ غذی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بچه های گوسفند و بز، قسمتهای کوچکی از مال. (اقرب الموارد). رجوع به غذی و غذوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(غِ)
پوشش. (دهار). پوشش دل و پوشش زین و شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) : غشاءالقلب و السرج والسیف و غیره، مایغشاه. ج، اغشیه. (اقرب الموارد). پوشش دل. (مهذب الاسماء) پوشش و پرده و غلاف. (غیاث اللغات) (آنندراج). هرآنچه چیزی را بپوشاند. (ناظم الاطباء). حجاب. غشاوه، پوست تنک و باریک که به هندی جهلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، چیزی است از عصب و رباط بافته بر سان حریر و بر روی عضو و برروی اندامهای دیگر چون دل و جگر و سپرز و حجاب (؟) و زندرون شکم بر همه پهلوها بر سان آستری اندرکشیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قسمتی از اعضاء تن که سخت تنک و نازک است و چون شیشه و آب حاجب ماوراء نیست و بعضی قسمتهای عضلات و جز آن را پوشیده مانند غشاء مخاطی بینی، غشاء فانی رحم، غشاء زلالی، غشاء رطوبت مفصلی، غشاء مخی عظام. رجوع به پرده و حجاب و صفاق شود.
- غشاء بیاضی، پردۀ نازک لطیفی است که درون سطوح مفصلی متحرک و سطح داخلی رباطات راپوشانیده است. این پرده شبیه پرده های مصلیه میباشد و تفاوت در ماده ای است که از آنها ترشح میکند. از غشاء بیاضی مادۀ لزجی شبیه به سفیدۀ تخم مرغ میتراود و از این روست که آن را رطوبت بیاضی و آن پرده را پردۀ بیاضی نامیده اند. رجوع به جواهر التشریح تألیف میرزاعلی ص 168 شود.
- غشاء سلولزی، یا غشاء سلول یا غشاء گلوسیدی. یکی از سه قسمت اساسی سلول (غشاء، پرتوپلاسم و هسته) است و آن پوستۀ نازک و شفافی است که پرتوپلاسم سلول را احاطه نموده و قسمت اعظم آن از سلولز تشکیل یافته است و از اینجهت نزد بعضی از دانشمندان به غشاء سلولزی معروف شده است. رجوع به سلول و گیاه شناسی ثابتی ص 37 به بعد شود.
- غشاء صلب، یکی ازدو غشاء دماغ که در زیر استخوان کاسۀ سر است. مقابل غشاء لین. رجوع به غشاء لین شود.
- غشاء لین، یکی از دو غشاء دماغ است. غشائی که بر دماغ پوشیده آن را غشاء لین گویند و غشائی که در زیر استخوان کاسۀ سر است آن را غشاء صلب نامند. (ازذخیرۀ خوارزمشاهی).
- غشاء مخاطی، یا پردۀ مخاطی. همان مخاط بینی است و آن طبقۀ نازکی است که تمام پستی و بلندیهای جدار و حفرات بینی را میپوشاند و آن را پیتوئیتر گویند، در قسمت تحتانی این مخاط به واسطۀ عروق زیاد قرمزرنگ است و فقط برای گرم کردن هوائی است که از این راه گذشته به حلق و ریتین میرود. قسمت عمقی یا قسمت فوقانی و سقف بینی زردرنگ است و آن را ناحیۀ شامه ای گویند. انتهای سلولهای عصبی شامه در این منطقه گسترده شده و بوی اشیاء در این ناحیه درک میشود. رجوع به مخاط و کالبدشناسی دکتر نیک نفس ص 251 شود.
- غشاء هسته، غشاء نازک بیاض البیضی و البومینوئیدی است که اطراف هستۀ سلول را احاطه کرده است. رجوع به سلول و گیاه شناسی ثابتی ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سبکی و سستی شنوایی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
برابر. (دهار) (غیاث). ازاء. مقابل. (منتهی الارب). محاذات. ازاء. (زوزنی). مقابله. (زوزنی). رویاروی. روبرو: حذاءالشی ٔ، ازائه. (مهذب الاسماء) : اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود. (جهانگشای جوینی) ، نعلین. (دهار). نعل. (منتهی الارب). کفش. هملخت. حذو. حذوه. حذه، سپل شتر. (منتهی الارب) ، سم اسب و جز آن. (منتهی الارب). ج، احذیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَذْ ذا)
نعلین دوز. (دهار) (مهذب الاسماء). نعلین گر. (دستور ادیب نطنزی). کفشگر. نعل گر. کفش دوز. کفاش. ارسی دوز. منسوب به حذو به معنی کفش. (سمعانی) (منتهی الارب). ج، حذّأون. (منتهی الارب) ، قصیده ای که در آن تصرف حذذ کرده باشند. (منتهی الارب) ، قصیدۀ حذّاء، قصیده ای که در آن حذذ رخ داده باشد. رجوع به حذّ و حذذ شود، قصیدۀ جید بی عیب (از اضداد است). ج، حذّ، تیزرو و گذران که به آن چیزی آویختن نتواند، یمین حذاء، سوگندی که بسرعت یاد کنند یا سوگندی که بدان حق صاحب خود را باطل گردانند، رحم حذاء، رحم که صلۀ آن بجای نیارند، قطاه حذاء، سنگخوار و اسفرود که دم سبک و پرهای کم دارد، ید حذاء، دست کوتاه، لحیه حذاء، ریش کوتاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَرْ رُ)
برابر کردن چیزی را با چیزی. برابر کردن چیز با چیز. برابر کردن در جهت، اندازه کردن کفش و بریدن. (از منتهی الارب) ، افشاندن و پاشیدن، چنانکه خاک را بر روی کسی، گزیدن، چنانکه تیزی سرکه زبان را، عطا دادن، در برابر کسی نشستن، در برابر چیزی افتادن، حذاء بحذو کسی، فعلی بر نهاد فعل او بجای آوردن. (ازمنتهی الارب) ، مقابل شدن. محاذی شدن
لغت نامه دهخدا
(غُزْ زا)
جمع واژۀ غازی. (منتهی الارب). غزوکنندگان. جنگندگان. رجوع به غازی شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْ زا)
نسبت و مبالغه است در غزوه. (انساب سمعانی). صیغۀ مبالغه از غزو به معنی بسیار غزوکننده و جنگنده: و کان الامیر محمد غزاء لاهل الشرک و الخلاف. (عقدالفرید چ قاهره 1359 ه. ق. ج 5 ص 257)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مقاذاه. پاداش دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: قاذتیه مقاذاتاً وقذاء، پاداش دادم آن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فحش در گفتار. (از معجم متن اللغه). فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی). بدزبانی. فحش. کلام قبیح. هرزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
جایگاهی است در شام. قال عدی ّبن الرقاع:
لمن المنازل افقرت بغباء
لوشئت هیجت الغداه بکائی.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَدْ دا)
ابن کعب بن بهوش بن عامر بن غنمه بن ثعلبه بن تیم الله جد عمرو بن عروه الشاعر بود. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
طعام چاشت، خلاف عشاء. ج، اغدیه: و لاتقل مالی غداء و عشاء فی جواب من قال ادن فتغد لانه طعام بعینه. (منتهی الارب). چاشتی. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) : فلما جاوزا قال لفتیه آتنا غدائنا. (قرآن 62/18). چاشت. آش چاشت. طعام بامداد. چاشت خورد. (مقدمهالادب زمخشری). طعام آغاز روز. ناشتائی. صبحانه. رجوع به چاشت شود
لغت نامه دهخدا
(غُثْ ثا)
به معانی غثاء است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غثاء شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
غثّاء. آب آورد. کفک، تباه و پوسیده از برگ درخت به کفک سیل آلوده و خراب شده. ج، اغثاء. (منتهی الارب) (آنندراج). در تاج العروس غثاء را چنین شرح داده: ’القمش و الزبد (و القذر) و الهالک و البالی (او الهالک البالی) من ورق الشجر المخالط السیل اذا جری’. کف. زبد. غثّاء. (اقرب الموارد) (تاج العروس). رودآورد، یعنی خاشاک سر آب. (دهار). خاشه. خاشه بر سر آب: و شاه برفراز او چون بچۀ عنقا در قلال جبال، و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر. (سندبادنامه ص 58)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فروتنی نمودن و منقاد کسی شدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). مصادر دیگر آن: خذه. خذوء
لغت نامه دهخدا
(غَرْ را)
الغراء، جائی است که در دیار ناصفه قرار دارد و ناصفه قویره در همین جاست:
کأنهم ما بین الیه غدوهً
و ناصفه الغراء هدی محلّل.
تا آخر ابیات، و به قول ابن الفقیه در پس ناحیۀ غراء ناحیۀ ذوالضروبه و در پس آن نیز ذوالغراء قرار دارد، ذوالغراء ناحیه ای است در عقیق مدینه. رجوع به ذوالغراء شود، نام یومی از ایام عرب. ابووجزه گوید:
کأنهم یوم ذی الغراء حین غدت
نکبا جمالهم للبین فاندفعوا.
لم یصبح القوم جیراناً فکل نوی ً
بالناس لاصدع فیها سوف تنصدع.
(از معجم البلدان ذیل غراء)
مدینۀ منوره. (منتهی الارب). لقب مدینه است. (از اقرب الموارد) ، موضعی است به دیار بنی اسد. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است در دیار بنی اسد در نجد. (معجم البلدان) ، نام اسب دختر هشام بن عبدالملک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ بُوْ وَ)
خورشی دادن. (یادداشت مؤلف)، پر گردانیدن کاسه را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر کردن جام: اغرق الکأس، ملأها. (از اقرب الموارد)، سخت کشیدن کمان را. یقال: اغرق النازع فی القوس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و کمان سخت کشیدن. (آنندراج) (از منتخب بنقل غیاث اللغات). بنهایت کشیدن کمان. یقال: اغرق النبل، اذا بلغ به غایه المد فی القوس. (ازاقرب الموارد). کمان پر درکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). کمان پر کردن و کشیدن. (المصادر زوزنی)، مبالغه کردن در مدح و ذم و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مبالغه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). مبالغه کردن. در امری اطناب کردن: اغرق فلان فی الشی ٔ، بالغ فیه و اطنب. (از اقرب الموارد)، (اصطلاح بدیع) نوعی مبالغه است. صاحب غیاث اللغات آرد: اغراق آن مبالغه را گویند که بحسب عقل ممکن باشد و به اعتبار عادت، محال نماید و آنکه بعادت وعقل هر دو محال باشد آن را مبالغۀ غلو نامند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). محمد شمس قیس رازی آرد: اغراق در صنعت سخن آنست کی در اوصاف مدح و هجا و غیر از آن، غلو کنند و مبالغت نمایند و وجوه مدایح بحسب تفاوت درجات ممدوحان مختلف است و بر موجب اختلاف احوال ایشان در ارتفاع و اتضاع متفاوت و از عیوب مدح یکی آنست که از طرفی (دو طرف) افراط و تفریط بیرون برند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 358). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون از کتاب مطول آرد: مبالغ سه قسم بیش نیست اول آنکه مدعا بحکم عقل و عادت ممکن باشد و آن را ’تبلیغ’ گویند مانند بیت زیر از امروءالقیس:
فعادی عداء بین ثور و نعجه
دراکا و لم ینضح بماء فیغسل.
که تحقق مفاد شعر از نظر عقل و عادت ممکن است. دوم آنکه از نظر ممکن و از روی عادت محال باشد که آن را ’اغراق’ گویند. مانند این بیت:
و نکرم جأنا مادام فینا
و نتبعه الکرامه حیث مالا.
که تحقق مفاد آن هرچند از نظر عقل اقناعی ندارد ولی بطور عادی تحقق پذیر نیست. سوم آنکه هم از نظر عقل و هم از روی عادت ممتنع باشد که آن را ’غلو’ گویند. و فرض دیگر که بحسب عادت ممکن و از نظرعقل محال باشد، امکان ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل مادۀ ’بلغ’). و رجوع به حدائق السحر و نفائس الفنون شود. مأخوذ از تازی، مبالغۀ در گفتار خواه مدح باشد و یا ذم و مبالغه در کردار. (ناظم الاطباء). گزاف گویی، گزاپ و مبالغت در مدح و ذم و جز آن. گزاف کاری. (یادداشت بخط مؤلف).
- اغراق آمیز، گفتار آمیخته به غلو. رجوع به همین ترکیب شود.
- اغراق در صفت، این صفت چنان باشد که در صفت چیزی مبالغت بسیار رود و باقصی الغایه برسد. مثال آن از تازی گفتۀ سکینه بنت الحسین در آن وقت که دختر خود را زینت کرده بوده: ’واﷲ ماالبسته ایاها الا لتفضحه’. ومثال نثر پارسی آنچه عامه در نکوهش گویند: فلان هیچکس است و چیزی کم. و مثال دیگر: ’ای سگ و دریغ این نام بر تو’. و مثال آن از شعر پارسی، ابیات زیر:
بدان گهی که دو صف گرد را برانگیزد
فراخ بازنهد گام اژدهای قتال
بچابکی برباید چنانک نازارد
ز پوست روی مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
چون حلقه ربایند بنیزه تو بنیزه
خال رخ زنگی بربایی شب یلدا.
عنصری.
از زخم سرد و زلف عنبربویت
آزرده شود همی گل خودرویت
ز انگشت نمای هر کسی در کویت
ترسم که نشان بماند اندر رویت.
علی اسدی.
صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
و گرنه هر دو ببخشیدیی بروز عطا
امید بنده نماندی به ایزد متعال.
غضایری.
(از حدائق السحر ص 73).
- اغراق در فعل، زیاده روی در عمل و تجاوز از حد مبالغه.
- اغراق درقول، گزافه گویی. گزاف گفتن. (یادداشت مؤلف).
- اغراق گویی، گزاف گویی. (یادداشت بخط مؤلف).
- به اغراق، گزاف. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ناشتایی بامدادانه غذایی که در صبح تناول کنند طعام چاشت مقابل عشا، طعام (مطلقا)
فرهنگ لغت هوشیار
فحش گفتن، بدزبانی، هرزه، چیرگی، مانند همتا، تک تندی دشنام بد زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
برابر، مقابل روبرو، تیز رو، گذران، بران روبرو شدن، برابر شدن، رویاروی بودن، برابر روبرو، (بحذاء منزل وی نزول کرد)، کفش، نعل، سم ستوران، جمع احذیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذاء
تصویر خذاء
فروتنی نمودن، سبکی و سستی شنوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباء
تصویر غباء
دروا گرد پراکنده در هوا، زمین در نوردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزاء
تصویر غزاء
بیدین کش بیدین بر انداز جنگنده بسیار غزو کننده بسیار جنگنده
فرهنگ لغت هوشیار
آزمندی، سریشم چسب، مالیدنی، کمی در هر چیز، نادانی، تیزی شمشیر، روش، سرد بازاری مونث اغر سفید و روشن، درخشان، استوار و بلند سخن، سگ ماهی مونث اغر سفید و روشن، درخشان، عبارت فصیح و استوار و منسجم. توضیح در فارسی بدون توجه به تذکیر و تانیث این کلمه رااستعمال کنند: امروز صاحب خاطران نامم نهند از ساحران هست آبرو شاعران زین شعر غرا ریخته (خاقانی. 393 فروزانفر معارف بها ولد 1338 ص 198)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غثاء
تصویر غثاء
کف، کفک کپک، میرنده، خنزرپنزر
فرهنگ لغت هوشیار
پرده، پوشش، پرده پوشش پرده پوشش. یا غطای و طاری قاری. پوشش و پرده گسترده سیاه (مانند قیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماء
تصویر غماء
اندوه سختی، پتیار (بلا) نمد اسپ بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشاء
تصویر غشاء
((غِ))
پرده، پوشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حذاء
تصویر حذاء
((حِ))
روبرو، برابر، کفش، روبرو شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلاء
تصویر غلاء
((غَ))
گران شدن نرخ چیزی، گرانی، قحطی، نایابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غطاء
تصویر غطاء
((غِ))
پرده، پوشش
فرهنگ فارسی معین
پرده پوششی حول و درون برخی اندام های درونی و قسمت سطحی سیتوپلاسم سلول های حیوانی و پرده سلولزی حول سلول های گیاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غزاء
تصویر غزاء
((غَ زّ))
بسیار غزو کننده، بسیار جنگنده
فرهنگ فارسی معین